جمعه، دی ۰۷، ۱۳۸۶

آیدین نیکخواه بهرامی

آیدین

احساس اتفاقای بد داشتم این روزا ولی نه به این بدی
آیدین عزیز تیم ملی بسکتبال مثه اینکه امروز توی تصادف ....
چی بنویسم حتی دلم نمی خواد بنویسم هنوز مگه چند وقت از قهرمانیشون گذشته
خونمون انگار یکی از نزدیکامون چیزیش شده عزا خونه شده
آیدین ...

بوهتو جان بحق

دیروز می خواستم راجع به یه چیزی بنویسم ولی وقتی خبر ترور بوتو رو دیدم یادم رفت اصلا راجع به چی می خواستم بنویسم
نمی خواهم حالا در رثاش بنویسم ولی یه جمله خوندم تو وبلاگ بلوطک که این چند وقت که همش تو ذهنمه:

دیکتاتوری فقط دست به دست می شود . از بین نمی رود.

پنجشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۶

یه چیزیو یادم رفت بنویسم و شایدم اعصابشو نداشتم که بنویسم این بود که پنج شنبه ای یه نیسان ... موقع رد شدن از بغل ماشینم محکم کوبید بهش و فرار کرد بله فرار کرد انقد نامرد بود که واینستاد حالا از اون روز کار من در اومده ساعتها وقت تلف کردن توی شورای حل اختلاف و کلانتری و شهرک آزمایش... و...
البته من در یه همچین مواقعی سعی میکنم لااقل روحیه بدبخت خودم خوب کنم و از جنبه مثبت به این رفت آمد ها نیگا کنم !!مثلا کلی با بدبختیهای ملت تو شورای حل اختلاف آشنا شدم تازه کلی موقع هواخوری افسرهای کلانتری حرفهای به نظرخودم واقعا باحالشونو گوش دادم و خلاصه هزار چیز دیگه
 ولی خوب متاسفانه هنوزم به نتیجه نرسیدم
 نمی دونم چرا دلم روشنه فردا میبینم نیسان رو:)
 اول شماره اش 99 ل بود امیدوارم مشکلم حل شه چون با این اتفاقاتی که واسه ماشین میوفته سال دیگه نکشیده باید بندازمش تو اوراقی:|

جمعه، آذر ۱۶، ۱۳۸۶

خوب دوباره نمیشه وارد بلاگر شد نمی دونم چه بلایی سرش آوردن مجبورم ای میلی بفرستم پستمو
دیشب خوابم نمیومد و حال و حوصله داشتم ساعت 11 شب بلند شدم رفتم خونه دوستم که با هم فیلم ببینیم تا صبح به صورت mp3 سه تا فیلم دیدم که الان که نگاه میکنم هر سه تاش به زنها مربوط میشد حالا هر کدوم به یه صورتی!
فیلمها اینا بود:
 بعد از یک ساعت ور رفتن با imdb نتونستم پوستر فیلمها رو درست سیو کنم:|

پنجشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۶

من ایثار بزرگی امشب کردم نخندید لطفا، ولی برای من واقعا ایثار بود
همه تقریبا میدونن برای من کتابها و مجله هام از بچه هامم ! عزیز ترند طوری که حتی نمیدم کسی بهشون دست بزنه! دایی بزرگ ما امشب خونمون بود و بعد از چند وقت اومده ایران ، وسط حرفهاش یه دفعه گفت : از این شاعری که تازگی فوت کرده و تو انگلیس خیلی حرفشو میزدن کتابی داری؟ منم که دروغ نمی تونم بگم گفتم بله:| خلاصه کتابها رو آوردم ببینن وسطش گفت : خوب قشنگ یه خط یادگاری برام بنویس توش من ببرم بخونمش بعد برو برای خودت بخر:((((
یعنی فکر کن کتابایی که دیگه از چاپشون چند سال گذشته و دیگه اون مدلی احتمالا چاپ نمیشه رو مجبور شدم بدم بره، نه هم نمیتونستم بگم چون مادربزرگ گرامی بنده رو از وسط به دونیم میکردن تازه داییم هم خوب، گاهی یه حالی به ما میده بد بود می گفتم نمیدم
خلاصه که یادگاریهایی نوشتم دادم بهش فقط گفتم لطفا تمیز و مرتب نگهشون دار:|
توی یکی از کتابها یه چیزی یه دفعه به ذهنم اومد و نوشتم که منهای جمله آخرش که اند پاچه خواری محسوب میشه بقیه اش واقعیت محض بود!نوشتم:
کتابهایم جانم هستند
جانم را از جانم جدا میکنم و به عزیزتر از جانم هدیه میکنم:)))
نخندین و ببخشید که پست خیلی جواتی شد ولی اون جمله اول تمام ماجرا بود!

دوشنبه، آذر ۱۲، ۱۳۸۶

خوب شدم یعنی بهتر شدم زندگی هم روال همیشگیشو داره 24 تا واحد گرفتم این ترم هر روز به جز چهارشنبه ها باید برم دانشگاه وقت بیکاری هم به نسوان این مملکت 60 سال به بالا! کامپیوتر درس میدم شاگرد قبلیم ماشالا متولد 1931 بود ولی خیلی خوب زندگی کرده بود و میکنه کلاسم زود تموم کرد چون میخواست بره امریکا نصف دنیا رو هم گشته بود خدا از این سفرها نصیب ما هم بکنه!!
هوا هم قشنگ شده، بارونیو، برفیو، برگ های خوش رنگو.. فقط حس میکنم وقتی آدم همش سوار ماشینه انگار دیگه نمی تونه همه چیو لمس کنه برگها زیر پاش خش خش کنن و آدم کیفشو ببره آدمیزاده دیگه تا وقتی ماشین نداره غر میزنه خسته شدم و از دست این مردهای خیابونی که آدم اذیت میکنن ذله شدم وقتی هم ماشین داشته باشه میگه نمیتونم برگها رو لمس کنم:)
فقط یه چیزی:
آقایون محترمه قیافتون واقعا برام خنده دار میشه وقتی که می خوام بنزین بزنم همتون میپرین میاین که خانوم بده برات بنزین بزنیم نمی دونم چرا ولی خیلی خنده داره که هیچ جا حقوق زنها و مشکلاتشونو براتون اصلا مهم نیست بعد یه دفعه این جور جاها احترام گذاشتنتون گل میکنه و ... دلم میخواد اینجور وقتا با همون به قول دستگاه های تو پمپ بنزین با نازل پمپ بزنم تو کلتون وقتی یه جوری مثه نا توانانها با آدم برخورد میکنین
اینم از بدبینیا و سخت گیریهای من!
فعلا

شنبه، آذر ۰۳، ۱۳۸۶

مریضی آی مریضی

سلام
اینجا رو چه گرد و غباری گرفته این چند وقت چند بار مریض شدم چند بارم البته تنبلی کردم بیام اینجا چیزکی بنویسم
الان مثه چی مریضم سرفه هایی میکنم که آدمای 50 سیگاری اونطوری سرفه میکنن!!
ببین این مریضی چیه که من 4 روزه نیومدم توی نت!
فعلا
خوب شدم برمیگردم

سه‌شنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۶

باز پلک دلم می پرد...

چشمام خوب نمی بینه
از بین پرده های اشک اینا رو مینویسم
یاد مجله های سروشم میوفتم که سالم سالم تو زیر زمین یه گوشه گذاشتمشون
که چقدر برام مهم بودن و هستن
و یاد مثل چشمه مثل رود
و اینکه بعضی از این شاعرا و نویسنده ها ما رو بزرگ کردن ، ما رو قلم دوش خودشون گرفتن تا بتونیم بالا ترها رو ببینیم
و چقدر من متنفرم که وقتی یکی می میره یادش میوفتیم...  
 
این روز‌ها كه می‌گذرد
 شادم
این روز‌ها كه می‌گذرد
شادم كه می‌گذرد    
این روز‌ها
شادم
كه می‌گذرد ...
 
 

چهارشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۶

sad time

الان حسابی غمگینم بغض گلومو گرفته نمی دونم چرا همش اینطوری میشه دیشب ساعت 10 اومدم برم بنزین بزنم توی کوچه مون یه مردکی همچین سر پیچ گاز داد اومد بالا که آینه بغل من و کامل بست و مالید به عقب ماشین در حالیکه من استپ کامل بودم ... بعد از رفتار وحشی مردک که بگذریم و حرف هایی که بهم زد پلیس اومد و خوب منم گفته بودم میرم بنزین میزنم مدارک نبرده بودم تا رفتم از خونمون مدارکمو آوردم دیدم گفت خوب بیمه هاتو رد و بدل کنین و گواهینامه ات و بده و د برو که رفتن بعد میگم خوب چرا شما گواهینامه ات و نمیدی میگه آخه تو رو مقصر شناختن!!! فکر کن من نمی دونم واقعا به استناد چه قانونی منو مقصر اعلام کرد حالا این وسط هزار تا مشکل دارم بیمه به نام خودم نیست اون مرتیکه بل گرفته و میخواد یه برگ از بیمه و بکنه خودمم 50 تومن ماشینم خسارت دیده یکی به من بگه غیر بغض و گریه چیکار کنم!
جدی آشنا تو راهنمایی رانندگی ندارین؟
اینم از ماشین داری ما لعنتی

دارم کتاب هزار خورشید تابان و میخونم
یه سئوال چرا مهدی غبرایی معروفه؟ چرا سمیه گنجی که مترجم به نظر من خیلی خوبیه ناشرش انقد کتاب و با کیفیت افتضاح و طراحی جلد بد داده بازار و اینا میدونین چقدر تاثیر داره توی فروش؟

جمعه، مهر ۲۰، ۱۳۸۶

Oggi e mia compleanno!

خوب امروز تولدم بود ولی مثه همیشه چندان کسی یادش نبود و جالبه که من معمولا تولد همه یادمه!
خیلی شیک خودم رفتم برای خودم کیک خریدم! موقع اومدن هم آقا کیوان پشت 1 سوم و دیدم ولی دیگه داشتم از خیابون رد میشدم نشد برم سلامی کنم!
خب چه خبرا ؟
الان به هر کی اینو میگی یا شروع میکنه راجع به اینکه کی عیده حرف میزنه یا راجع به سریالها!!
حالا من راجع به 1 ساعت بحث کردنمون امروز ظهر زیر تیغ آفتاب براتون بگم:
ما یه درس خواندن و درک داریم که متنهای ایتالیایی رو به فارسی ترجمه میکنیم متن ها این کتاب و احتمالا یکی از اعضای طالبان نوشته انقد که ضد زنه ! و خوب حسابی صدای بچه ها رو در میاره توی کلاسمون فقط یه پسر هست که اونم با استاد هماهنگ میشه و از متن دفاع میکنن امروز با 3 تا از بچه ها و این پسر کلاسمون که کلی ادعاهای مرد سالاری داره حرف زدیم و بحث کردیم برام جالب بود حرفهای این پسر و البته حرفهای یکی از دخترا وقتی بحث و کشیدیم به خیانت،  که هنوزم خیلی از افراد متجدد ما خیانت زن و خیلی خیلی بدتر میدونن و خیلی چیزای دیگه دوست دارم هر روز با بچه ها بشینیم و بحث کنیم که چرا هنوز این تفکرا وجود داره...
راستی گفتم بادبادک باز تموم شد؟ آخراشو خیلی دوست نداشتم اولاش خیلی خوب بود ولی این کتاب خیلی  وقتی تموم شد غمگینم کرد و باعث شد ساعتها ناراحت باشم سرنوشت آدمها  خیلی شبیه همه
 تو همین نزدیکیای ما اتفاقای وحشتناکی افتاده که ما شاید چندان بهش توجهی نداشتیم ...

یکشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۶

بادبادک باز

کتاب بادبادک باز کتاب قشنگیه نثر جالبی داره و شاید خیلی به فرهنگ ما نزدیک باشه یا درست تر اینکه مشابه اتفاقاتی که برای امیر افتاده برای هزاران ایرانیم افتاده
برای من بخصوص که تموم کردن کتابهام تبدیل به یه معضل شده بود خوندن این کتاب، راحت و سریع میگذره
برای من ماجراهای کودکیش مثل بالا رفتن از یه قله بود و چقدر وقتی هی مینوشت این آخرین لبخند حسن بود قلبم درد میگرفت و نگرانش شده بودم ! بعد از اون ماجرا به نظرم کتاب داره از قله پایین میاد نه به معنای بد و ضعف داستان، به نظرم اتفاقا اینجوری اومدن
 هنوز کتابو تموم نکردم دلم نمیخواد یه دفعه بخونمش حیفه یه دفعه طعمش تموم شه!
وقتی این برق وبلاگستان میره دیگه همه جا سوت و کور میشه
ترم جدید که شروع میشه وقتی بخصوص 24 تا واحد برداشته باشی و وسط هفته هم بری خونه مردم درس بدی دیگه خیلی وقتی باقی نمی مونه
الانم که ماه رمضونه که ماشالا وقت عمده مردم پای تلویزیون به باد میره !! فقط قبل از اینکه بیام اینا رو بنویسم یه اتفاق خنده داری افتاد وقتی این سریالا تموم میشه شبکه 5 برنامه بیخودی داره که فکر کنم اسمش جشن رمضان باشه یعنی پارسال که این بود حالا: مهران رجبی و دعوت کرده بود اونم حسابی داشت بامزه بازی در میاورد و مردم از دستش میخندیدن مهمون بعدی برنامه شیرین بینا بود مردم حسابی دست زدن و وقتی اومد روی سن مهران رجبی گفت :خانوم بینا من جای شما با آقایون دست میدم!! سوتیه جالبی بود و مامانم میگفت تا آخر برنامه همچنان سوتی هاش ادامه داشت...
یکی از بیخودیای سریالای ماه رمضون اینه که هر جا میری میبینی دارن راجع بهشون حرف میزنن و خیلی جدی راجع به سرنوشت شخصیتها چه بحثایی که نمیکنن فکر کنین سرکلاس وقتی  استاد راجع حاج یونس و ...حرف بزنه دیگه فاتحه کلاس خونده به امید خدا یه هفته دیگه تموم میشن:) امیدوارم این یانگوم و .. هم به یه سرانجومی برسن یه ملتی خلاص شن
بابا اینا فیلمن لطفا انقد جدی نگیرین:)
خوب
خیلی وقت بود کتاب بادبادک باز و دیده بودم تو کتاب فروشیها ولی نمیدونم چرا هیچ وقت جذب نشدم برم بخرمش تا اینکه بچه های وبلاگستان که حسابی تعریفشو کردن تصمیم گرفتم برم بخرم "کتاب ما " 
که نداشت البته داشت یه دونه ولی ترجمه غبرایی نبود و یه ذره هم کثیف بود که من اصلا نمیتونم تحمل کنم کتابم یه خورده هم، کثیف و ورقاش کج و کوله باشه! خلاصه یادم اومد دوست دوستم! تو شهر کتاب کار میکنه و تخفیفم میتونه بگیره اینه که راه اوفتادم و رفتم خریدمش البته یه کتاب ایرانیم که قبلا راجع بهش شنیده بودم هم خریدم :خط تیره آیلین
راستی رانندگیمم بهتر شده!
آخر هفته تولدمه ولی نمیدونم چرا حس خوبی ندارم ، چشام همش به ساعته ، میپرسم این حسیه یکی میگه خیانته:))
چون که فقط یه سی دی آئودیو تو خونه داشتیم اونم محسن چاووشی بود به خاطر همین همش اینو تو ملشین گوش میدم  و هی صداش میاد تو ذهنم
فعلا 

یکشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۸۶

مهر

تقریبا از هفته پیش هر روز بیرونم و نزدیکای افطار میام خونه، شبم که خوابم نمی بره و باعث میشه کلا 3 - 4 بیشتر نخوابم و واقعا موقعی که روزه ای بیرون رفتن وحشتناکه تا تو معده ات خشک میشه!
هفته پیش من صاحب یک ماشین شدم اونم بعد از 5 سال که عاشق ماشین بودم و بهش نرسیدم حالا یه ماشینی دارم که خیلیم دوستش ندارم از روزی که آوردیمش ماجراها داریم
برای اینکه لو نرم  بهتره نگم!!
خلاصه که من بعد 5 سال تو این تهران وحشتناک نشستم پشت ماشین ولی دیدم نمیشه واقعا خیلی باید تمرین کنم تا راحت بتونم برم تو خیابونا و حسابی لجم میگیره وقتی میبینم بعضی دوستام که بعد از چند دفعه امتحان دادن قبول شدن الان برای خودش راننده ای هستن ولی من تازه باید دوباره شروع کنم خلاصه که یه 6 جلسه ای مربی گرفتم تا ببینیم چی میشه نمیدونم چرا ترسو هم شدم خیلی اعصاب خیابون و سرعت و ندارم
خلاصه که همه میگن پا قدم دوچرخمون خوب بوده
الهی بمیرم چند روزه کز کرده گوشه حیاط و کسی سوارش نمیشه:)
دانشگاه هم شروع شده و منم نامردی نکردم 24 واحد برداشتم و اگه میبینین چیزی از انتخاب واحد ننوشتم برای اینه این دفعه خدا رو شکر، راحت درسهایی رو که میخواستم برداشتم روزهای چهارشنبه هم که تعطیلم میرم خونه یه خانوم 75 ساله!! بهش کامپیوتر درس میدم
اینم از زندگی ما
فقط تو رو خدا از این شروع مدرسه ها و بوی خوش کتاب دفتر ننویسین آدم یاد بدبختیهایی که کشیده میوفته!
البته از مهر چون توش به دنیا اومدم خیلی خوشم میاد!

شنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۶

من یه چپ دستم!

می دونم خیلی وقته از روز جهانی چپ دستها گذشته ولی اینو بخونین
ببین چه کله گنده هایی چپ دست بودن ایول به خودمون:)!
 جشن خانه سینما هم رفتم با اینکه بلیط نداشتم رفتم دم در یه آقایی بهم بلیط داد، البته موقعی که مراسم شروع شده بود و همین باعث شد برای جا پیدا کردن مشکل پیدا کنم البته بازم جای خیلی خوبی بین اون همه جمعیت پیدا کردم فقط این کارتهای پذیرایی یکی بگه برای چی بود؟!
کنسرت علیزاده که وسطش جشن خانه سینما بود هم فوق العاده بود بخصوص خواننده های زنش که عالی بودن
کلیپ آخر برنامه و آتش بازی و اینای آخر برنامه هم فوق العاده بود و البته مثه همه مراسمها دیگه آژانسی واسه برگشت گیر نمیومد! و من پیاده به خونه برگشتم و حسابی حال کردم!!
هفته پیش با مامانم رفتیم یه جایی آخرهای دنیا که خیلی محیطش و ساختموناش برام جالب بود دوچرخه خریدیم چون مامانم عاشق دوچرخه است!! و حسابی این چند روز تو حیاط دوچرخه سواری میکنیم! وقتی موقع دوچرخه سواری باد میپیچه لای موهای آدم یه حس خیلی خوبی پیدا میکنی

پنجشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۶

nessun dorma

وبلاگم شبیه اعلامیه ترحیم شده
لوچانو ی ما هم مرد حالا که رفتیم ایتالیایی یاد گرفتیم و کلی با اپراهای فوق العاده اش کیف کردیم
چرا عمر آدمهای هنرمند کمه  72 سال واقعا کمه
 
فردا فیلمی که باعث شد من اسم وبلاگمو این بزارمو کانال 4 میده:
آخرین قدمهای یک محکوم به مرگ

سه‌شنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۶

Zwartboek

فیلم کتاب سیاه و دیدم
 دوست داشتین ببینین فکر کنم بیرزه! البته عالی نیست
اینا عوارض سرماخوردگی و دل درد و این چیزاست!!

شنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۶

مثه چی مریضم دارم میمیرم یه تب و لرز وسرماخوردگی حسابی خلاصه!
دختر داییم اینا هم رفتن و دوستمم دیشب رفت و من انقدر مریض بودم یادم رفت بهش زنگ بزنم دلم میخواد برم جشن خانه سینما بعضیها بهم میخندن وقتی میبینن دوست دارم برم ولی به نظرم حتی اگه بدم باشه رفتنش که بهتر از نرفتنشه که!
فقط باید بگردم دنبال کارت یا مثه پارسال شانسی دم تالار وحدت مامان دوستم کارتهاشو بده به من

چهارشنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۶

این و خوندین؟ آنتونیو پوئرتا خیلی تراژیک  درگذشت خیلی ناراحت کننده بود مردن در مقابل هزاران نفری که توی استادیومن و میلیونها بیننده تلویزیونی

سه‌شنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۶


نمی دونم چرا وبلاگ نوشتنم نمیاد

هرچند که اتفاقهای نسبتا زیادی هم میوفته این مطلب شیرین جون رو حسابی درک میکنم چون ما هم این چند وقت که دختر دایی و پسرداییم اومدن تقریبا این طوری هستیم بخصوص که خونه ای نزدیک ما خریدن و رفت و آمدمون بیشتر شده البته خسته کننده و زیاد نیست دیروزم با دوستام رفتیم بیرون یکیشون میخواد بره خارج ادامه تحصیل بده بودن با دوستا خیلی خوبه فقط بدیش اینه که سالی یکی دوبار بیشتر نیست اونم طبق معمول منم که به همه زنگ میزنم و میگم بیاین!!

دیروز صبح با اینکه ظهرم میخواستم با دوستام برم بیرون هر کاری کردم خوابم نمیبرد البته درستر اینه بگم شبش خوابم نمی برد از شانس ما هم این بار مسابقه والیبال که فینال قهرمانی جهان بود دیر برگزار شد و من و مامانم یه دو ساعتی نشستیم ولی واقعا حال داد منتها من چون واقعا توان حرص خوردن و صبر کردن و نداشتم 2 ست و خوابیدم!ولی خیلی حال داد این تیم والیبال نوجوانان نسبت به تیم جوانان شانس بهتریم داشتن باختهاشون موقعی بود که تاثیری روی بالا اومدن از گروه نداشت ولی تیم جوانان با اینکه خیلی بهتر بودن ولی پای فینال باختن که خوب دیگه جبرانش نمیشد کرد

بازم ایول بهشون

دیروز با دوستام کلیم راجع به بسکتبالیستهای تیم که فامیل یکی از بچه ها بودن حرف زدیم و کلی خندیدیم:)

سه‌شنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۸۶

این چند وقت چند تا فیلم دیدم که حالا گفتم راجع بهشون بنویسم

اولین فیلم زودیاک بود که مدتها دنبالش بودم و خوشحالم که فیلمو با کیفیت خیلی خوب و زیر نویس پیدا کردم دلیل اینکه دنبال فیلم بودم این بود که خیلی از جیک جیلنهال خوشم میاد! سر فامیلیشم حسابی لجم میگیره همه اشتباه مینویسن گایلنهال و گیلنهال و ... بابا خدا این سایت و واسه چی اختراع کرده آخه برین یه ذره توش بخونین دیگه خیلی دلایل داره که ازش خوشم میاد که بیشتر ربط به فعالیت های اجتماعیش داره
حالا راجع به فیلم بگم که:فیلم ماجرای قتلهای زنجیره ای آدمیه با نام مستعار زودیاک که بی دلیل آدم میکشه و هر چی دنبالش می گردن نمی تونن پیداش کنن و اون کسی هم که به عنوان متهم پیدا میکنن مدارک کافی برای محکوم کردنش ندارن و جالب اینه که تا الان هم حتی با آزمایش دی ان ای نتونستن قاتل و پیدا کنن..به نظرم فیلم خیلی طولانی و تا حدودی خسته کننده بود البته معمولا سعی میکنم مدتی از دیدن فیلم بگذره بعد نظرم و بگم ولی مثلا در مقایسه با دپارتد که البته میدونم دوتا ماجرای متفاوت دارن ولی توی دپارتد فیلم از ریتم نمیوفته و تا آخر فیلم مدام اتفاقای غافگیر کننده میوفته کلا اکثر کسایی که دیدم می گفتن در مقایسه با آثار قبلی فینچر فیلم متوسطیه البته همچنان به خاطر جیک جیلنهال و البته کیفیت فیلم که به من خیلی حال داد دیدنش و بد نمی دونم!


انقد فیلمها زیاد بودن الان دی وی دی ها رو آوردم گذاشتم جلوم!


فیلم بعدی lila says


بود که ماجرای چند تا پسر عرب و یه دختر توی یکی از شهرهای مهاجرنشین فرانسه است به نظرم فیلم جالبی نبود
البته دوستم میگه فیلم رئال خوبی بوده فیلم ماجرای تجربه های کوچیک جنسی نوجوان است...





فیلم دیگه ای که دیدم nine lives بود که رودریگو گارسیا پسر گارسیا مارکز ساخته فیلمهای کوتاهیه راجع به زنها مثل فیلمهای تجربی میمونه به نظرم ، وبعضی قسمتهاش جالب و خوب در اومده یکی از قسمتها داستان زن و شوهریه که دارن میرن مهمونی یه سکانس داره که زنه از سوار آسانسور شن میترسه که به نظرم یکی جالب در اومده و یکی از قسمتها که خانواده ای برای شرکت تو مراسم ختم و یا تشییع جنازه است دارن میرن کلیسا که تا قبل از ورودشون جالبه ولی متاسفانه آخرش گند میزنه به نظرم کارگردان توی این قسمت! یه اصطلاحی هست که همیشه با دوستامون میگیم اونم دیالوگ پرتابیه! اینکه بازیگرا صبر میکنن نفر مقابل تمام دیالوگهاشو میگه بعد یه مکثی میکنن و انگار دارن از روی کاغذ میخونن شروع میکنن به
صحبت کردن خیلی خنده دار و مسخره است تازه مثلا دارن دعوا هم میکنن ولی وقتی دیالوگ پرتابی باشه عین صحبت کردن و بحث کردنهای معمولی محکم و پشت سر هم بازیگزا حرف میزنن...راستی من خیلی غم انگیز از این فیلم 2 تا خریدم هر کی میخواد بگه فیلم و بهش بدم

الانم یادم اومد اپیزود آخرشو ندیدم! برم الان ببینم


فیلم دیگه ای که دیدم فیلمی بود که چند سال بود میخواستم بخرم ولی نشده بودall about my motherفیلم با اینکه مال چند سال پیشه غافلگیریه جالبی داره که شاید به این بر میگرده که آلمادوآر گی بوده( میگفتن البته !) من بازی بازیگرای زن فیلم که تقریبا تمام نقشها رو بازی میکنن دوست داشتم کلا از فیلمهایی که شکل و موضوعی متفاوت از فیلمهای هالیوودی دارن خوشم میاد ماجرای فیلم هم اینه که زنی پسرش موقع امضا گرفتن از یک هنرپیشه میره زیر ماشین و میمیره( اینجا موضوع اهدای عضو هم هست که البته تو بقیه فیلم کمرنگ میشه)زن برمیگرده به شهرش و دنبال شوهرش که در واقعا حالا زن شده میگرده اونجا دختری و پیدا میکنه که از شوهر قبلی اون حامله است و البته ایدز هم گرفته مردن دختر همزمانه با اومدن لولا شوهر سابق زن...




و فیلم بعدی فیلم paris je `t aimeفیلمهای کوتاهیه چند تا از کارگردانهای معروف راجع به پاریسی که دوست دارن ساختن من یکی از همون اپیزودهای اول و دوست داشتم دختر عرب و پسر فرانسوی و البته چند تا اپیزود بود که زیرنویس انگلیسی نداشت که من نفهمیدم چی گفتن ولی فکر کنم جالب بوده مثل اپیزود ژرارد دوپاردیو ، توی یکی از اپیزود ها هم خواهر جیک مگی جیلنهال بازی
میکرد با اون صورت خاصش

مشقات تئاتر رفتن

این چند روز با دوستان تصمیم گرفتیم بریم تئاتر و من احتمالا آرزو به دل خواهم مرد که یه بار اونا یه برنامه بزارن به من بگن بیا بریم یکشنبه هم میخواستم برم مجله زنان صحبتهای حامد قدوسی رو گوش بدم هم تصمیم گرفتیم بریم تئاتر عشقه ، زود راه افتادم و رفتم توی صف وایسادم ولی بلیط عشقه بهم نرسید و بلیط الکترا خریدم بعد رفتم مجله زنان(بماند که این وسط 4 نفر از کسایی که قرار بود بیان گفتن نمیان)دوستهای خوبم و دیدم و صحبتهای حامد قدوسی هم خیلی جالب بود هرچند که وسطش بلند شدم بیام تئاتر،تا اون 4 تا بلیط و بدم به کسی ورفتیم دم تالار سایه گفتن دیگه کسیو راه نمیدن تو ،حالا ساعت 7:33 بود حالا ما هر وقت منتظر کسی هستیم کسی وقت شناس نیست ولی به ما که میرسه دیگه سوییس میشه!(البته خوشحالم از نظم و انضباطشون) خلاصه ما موندیم و 6 تا بلیط که بعد از یک ساعت فک زدن بلیطمون و برای نمایش لبخند باشکوه آقای گیل برای فردا شبش تمدید کردن که منم اون طور که لیلی گفته بود حوصله نداشتم برم ببینمش حالا شروع شد فرداش به هرکی میگفتم بابا من بلیط دارم بیاین برین مگه کسی وقت داشت خلاصه این شد که رفتم دوباره این همه راه تا تئاتر شهر و بلیطها رو دادم به کسایی که میخواستن برن نمایش و ببینناین وسط یکی از دوستام که البته من دوستش دارم و یکی از خاطرات خوب گذشته منه نقش سوهان اعصاب و برام بازی کرد: توی مجله زنان هی پشت هم زنگ میزنه براش مینویسم اس ام اس بده بهش بر میخوره و میگه اس ام اس چیه جواب منو بده.. و خلاصه بعد هم که میای بیرون بهش زنگ میزنی جواب نمیده و خودشو لوس میکنه حالا بعد از اینکه بلیطا رو برای فرداش تمدید کردیم 3 بار بهش گفتم فردا به من خبر بده میای یا نه تا ساعت 5 بعد از ظهرم هر چی صبر کردم دیدم خبری نشد بلند شدم رفتم بلیطا رو دادم به کسی حالا فکر کنین وسط میدون هفت تیر زنگ ساعت 6 و نیم که من دارم میام و وقتی میگم بلیطا...
ولش کن دارم مثه یه خاله زنک غیبت میکنم دیگه بقیه رفتارهاش و نمی نویسم ولی برام جالبه آدما چرا رفتار اجتماعی یاد نمیگیرن چرا توی 24 سالگی انقدر بچه و لوس؟وقتی ظرفیت پایین آدمهای مختلف و میبینم همیشه فکر میکنم اینا یعنی هیچ مشکل بزرگی در زندگیشون نداشتن که اینقدر زود رنج و ننرن(آخرش باید اینو میگفتم!!)

یکشنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۸۶

این چند روز بازیهای تیم بسکتبال دلخوشیهای روزمره ام بود انقد خوب بازی می کردن که یه وقتها شک می کردم این تیم ایرانه یا نه! امروز که خیلی خوشحال بودم که رفتیم فینال و داشتیم حسابی با مامانم بازیها رو میدیدیم و بازیکنا رو که بعضیهاشونو از نزدیک می شناختیم تجزیه تحلیل می کردیم که خالم زنگ زد و گفت صدای جیغ و داد و نمیشنوین؟ گفتم نه بعد معلوم شد که خانم همسایمون با 3 تا بچه فوت کرد و حسابی ناراحتمون کرد بقیه بازی و تو یه حالت ناباوری میگذروندم آخرای بازی ولی دیگه هیجان بازی منو گرفتو و فوق العاده خوشحال شدم
امشبم پویا ی عزیز آورده بود تلویزیون که کاپیتان غایب تیم قهرمان بود!
خیلی تیم بسکتبال و بازیهاشو دوست دارم و یک صدم هیجانی که اینا به آدم میدن و اون تیم بیخود فوتبالمون نمیده:)
این چند روز دوباره رفتم چند تا فیلم خریدم و باهاش روزگار میگذرونم

سه‌شنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۸۶

علی سنتوری


دلم می خواد گریه کنم چرا باید تنها فیلمی که تو جشنواره ندیدم و اینقد برای دیدنش زجر بکشم

مدتهاس دارم روز شماری میکنم دوباره به یه دلیل احمقانه ، هیچی به هیچی

کسی اینجا اهل طغیان و آشوب نیست؟ خودم هستم؟!

چند روزه می خوام برم این کنسرتها احتمالا همون روز آخرشو میرم حالا امیدوارم کنسرت خوبی باشه و من گروه خوبی و انتخاب کرده باشم( می خوام آنسامبل پیتر سلیمانی پور و برم)

سه‌شنبه، تیر ۲۶، ۱۳۸۶

پگاه


دیروز صبح تلویزیون داشت من ترانه... رو نشون میداد همینطور که داشتم تو اینترنت می چرخیدم صداشو میشنیدم ، بعد یاد فیلم دختری با کفشهای کتانی و تداعی افتادم اینکه چقدر فیلم برای ما با همون شرایط سنی جالب بود اینکه چقدر تداعی مثل خیلی از ما بود که موقعی که تو شرایط سخت گیر میکردیم دلمون میخواست بزنیم بیرون و خلاص شیم...

دیشب بعد از ساعتها شب نشینی که فامیلامون خونه ما بودن و دیگه خواب از سرم پریده بود رفتم تو اینترنت و این خبر و دیدم فوق العاده ناراحت شدم این مملکت لعنتی ما که نمی دونم چرا همش اتفاقای بد اینجا میوفته و پوسیدگی طناب و هزار تا چیز دیگه

فقط امیدوارم اتفاق بدی براش نیوفته

اون تداعی خاطره های خیلی خوبی حداقل برای منه
عکس از این لینکه

جمعه، تیر ۲۲، ۱۳۸۶

جشن دنیای تصویر


خوب بعد از یک هفته عروسی و دردسرهاش! دیشب به لطف یه دوست مهربون تونستم برم جشن دنیای تصویر، این جور مراسم وقتی میری به نظرت میاد شاید خیلی چیز خاصی نبوده ولی اگر نری فکر میکنی یه اتفاق خیلی مهم رو از دست دادی منم حسابی این در و اون در زدم تا بلیطشو پیدا کنم البته به نظرم جشن پارسال خیلی بهتر بود هم از لحاظ نظم هم از لحاظ مهمونا و اتفاقای مراسم،

بدترین بخش مراسم صرف شام در ساعت حدود 1 نصف شب بود که بطور وحشیانه ای ملت حمله کرده بوده بودن و چیزی از غذا نموند که ما بخوریم تو قسمت VIP هم وضع بهتر نبود

شرح مراسم و اینجا بخونین و عکساشو هم اینجا و اینجا ببینین

امروز بعد از مدتها این فیلترشکن کار کرد و این وبلاگ یه ریختی پیدا کرد!

این شعر و عاشقش شدم:

دلم مرد می‌خواهد

نابینا خط بریل بداند

فصل به فصل تنم را بخواند

بازی‌های ادبی‌ام را کشف کند

...

شنبه، تیر ۱۶، ۱۳۸۶

این فیل و هر چی قلقلکش می دم خنده اش نمی گیره:|

چیزی برای نوشت نیست وقتی حتی نمی تونی وارد صفحه بلاگر بشی خوبه حالا این سیستم ای میلی هست
وقتی آنتی فیلتر از کار میوفته تازه روی دیگه این اینترنت وطنی و رو میبینی و اینو اضافه میکنی به همون هزاران اتفاقی که هر روز میوفته و اگه واقعا بخوای راحت زندگی کنی باید بقول نیما اندکی الدنگ و بی عار باشی..
این فیلترینگ حتی نذاشت مصاحبه با رادیو زمانه ام و گوش بدم
فکر کنم این اولین باریه که تو این وبلاگ خودم شدم!(یعنی خود واقعی مو لو دادم)
 
سه شنبه قبل و این سه شنبه عروسی داشتیم و داریم و ماشالا که چقدر لباس گرونه رقمهای 200 و 300 هزار تومن خیلی راحت روی لباسا بیخودی گذاشته شده واقعا عروسی رفتن ، بخصوص عروسی نزدیکها حسابی دردسره البته که من کلا بیخیالی طی میکنم ولی خوب خیلی راحت میشه تو صورت آدمهایی که میان عروسی ببینی که خیلی هم راضی نیستن وقتی بخصوص میگن حالا یه ذره میوه و غذا خوردیم فردا چقدر باید عرق کنیم!
مشکل پوله دیگه؟ نه؟
 
امروز کانال 4 دو تا برنامه جالب نشون داد یکیش برنامه یک فیلم یک تجربه که هر دفعه به مرور یه فیلم میپردازه و این دفعه فیلم سرب بود که کیمیایی ساخته معلوم بود به نیسبت قسمتهای قبلی زحمتهای بیشتری برای این برنامه کشیده بودن و با خیلی از عوامل حرف زدن نکته های جالبش اینا بود:
جایی که جلال معیریان از لحظه کچل کردن فریماه فرجامی جلوی دوربین و  واکنشهای عصبی صورتش تعریف می کرد با اینکه خودش گفته بوده که میخواد کجل بشه
و ماجرای جابجایی فرامرز صدیقی با هادی اسلامی و لجبازیای کیمیایی!
و قشنگترین جاش برای من قسمتهایی بود که راجع به موسیقی فیلم ناصر چشم آذر و پولاد حرف زدن، موسیقی فیلم و مادر پولاد مرحوم گیتی پاشایی ساخته بوده و یه جاش از پولاد خواستن با پیانو این آهنگ و بزنه اول شروع کرد به زدن ولی بعد گفت نه نمیشه نمیتونم باید بیشتر تمرین کنم... 
و برنامه بعدی سریال ظاهرا 4 قسمتی جین ایر محصول بی بی سی بود که به نظرم برخلاف ورژن های قبلیش این یکی جالتر در اومده( یا من خوشم اومده) یه جورایی به نظرم تاتری اومد!(نمیدونم چرا) سریال ماله 2006 و تو سایت بی بی سی اطلاعات جالبی راجع بهش هست دیالوگ های بامزه ای این قسمت داشت که دیدم تو imdb هم همین دیالوگ و نوشته
Edward Fairfax Rochester: Give me back nine. Jane, I have need of it!
(باید فیلم و ببینین تا نکته این تیکه دستتون بیاد! شنبه هم فکر کنم تکرار میشه)

جمعه، تیر ۰۸، ۱۳۸۶

pensa

توی ذهنم گاهی کلماتی مدام تکرار می شند
الان این همش تکرار میشه:
وقتی باران می آید شاعر می شوم...
این تهران ، تهرانی که فکر نمیکنم هیج جای دنیا مثل اون باشه، امشب حسابی بارونیه ..
فکر نمی کنم این بارونای تهرانم جایی داشته باشه انگار که تمام چرک و کثیفیا رو می شوره و دوباره میتونی به فردا امیدوار باشی
ما ملت همیشه امیدوار...
 
 
تلویزیون داره یه کنگره ای رو تبلیغ میکنه:
کنگره زن بودن ممنوع! داشتم شاخ در می آوردم یعنی چی این کنگره به ساینش یه نگاهی بندازین بخصوص که آخر آنونسش میگه با حضور تشکلهای زنان!
 
 
حوصله و راستش اعصاب ندارم از برخوردهای پیرمرد خرفت که مراقب امتحان بود چیزی بنویسم تو خونه هم حوصله نداشتم تعریف کنم ولی نمی دونم چرا من انقد بدشانسم که این برخوردا همش باید با من باشه
گاهی اوقات فکر میکنم چطوری یه آدم قاتل میشه فقط یه لحظه عصبانیت میخواد امروز این مردک انقدر منو عصبانی کرد که خیلی راحت دلم می خواست سر پله ها براش جفت پا بگیرم که از 20 تا پله پرت شه پایین تازه الان که فکر میکنم احتمالا اصلا هم پشیمون نمیشدم چون لااقل الان یه ذره عصبانیتم مثلا فروکش کرده
ولی خوب لعنتی گند زد به روح روانم و اون استاد بیخودترهم که این همه تلاش کردی یه ترجمه بی اغراق واقعا عالی براش نوشتی میگه خوب تو که 20 نمیشی چرا بیخود تلاش میکنی
همین الانم که دارم اینا رو مینویسم مخم داره سوت میکشه
لعنتیا
در راستای همون که گفتم کلمات تو ذهنم تکرار میشن بعد از امتحان و در اوج عصبانیت همش این شعری که توی سن رمو جایزه اول و برده بود تو ذهنم تکرار میشد:
 
Pensa che puoi decidere tu
pensa 
 
Ci sono stati uomini che hanno scritto pagine
 انسانهایی بوده اند که کتابها نوشته اند.
Appunti di una vita dal valore inestimabile  
یک زندگی بسیار ارزشمند،
Insostituibili perché hanno denunciato
قابل جایگزینی نیست، زیرا آنها قربانی  شدند.
il più corrotto dei sistemi troppo spesso ignorato
قربانی سیستمی با خطاهای فراوان که اغلب نادیده گرفته
Uomini o angeli mandati sulla terra per combattere una guerra
انسانها یا فرشتگان به زمین فرستاده میشوند تا در جنگها بجنگند؟
di faide e di famiglie sparse come tante biglie
از جنگ، خوانواده ها مانند دانه های شن پراکنده میشود،
su un isola di sangue che fra tante meraviglie
روی سرزمین خونینی که در حیرت مانده،
fra limoni e fra conchiglie... massacra figli e figlie
میان  بمباران و بی پناهان ... میان کشتار پسرها و دخترها،
di una generazione costretta a non guardare
از نسلی که ندیدن را تحمیل میکند،
a parlare a bassa voce a spegnere la luce
با صدای آرامی، خاموش نمودن روشنایی را میخواهد،
a commententare in pace ogni pallottola nell'aria
در توضیح هر گلوله در آسمان، هنگام صلح
ogni cadavere in un fosso
و هر جسدی در یک گودال.
Ci sono stati uomini che passo dopo passo
انسانهایی بوده اند که گام به گام رفته اند،
hanno lasciato un segno con coraggio e con impegno
نشانه ای با شجاعت و با مسئولیت بجا گذاشته اند،
con dedizione contro un'istituzione organizzata
با از خود گذشتگی علیه پیدایش سازمانها.
cosa nostra... cosa vostra... cos'è vostro?
چه نصیب ما شده...چه نصیب شما شده...برای شما چه مانده؟
è nostra... la libertà di dire
برای ما... آزادی است،
che gli occhi sono fatti per guardare
که چشمها برای دیدن آن ساخته شده،
La bocca per parlare le orecchie ascoltano...
لبها برای گفتن، گوشها برای شنیدن.
Non solo musica non solo musica
نه تنها موسیقی، نه تنها موسیقی.
La testa si gira e aggiusta la mira ragiona
سر به سوی هدف میجرخد و میایستد.
A volte condanna a volte perdona
گاهی محکوم میشود، گاهی بخشیده
Semplicemente
به سادگی
Pensa prima di sparare
قبل از شلیک فکر کن
Pensa prima di dire e di giudicare prova a pensare
قبل از گفتن فکر کن و برای قضاوت بیاندیش.
Pensa che puoi decidere tu
فکر کن که میتوانی تصمیم بگیری.
Resta un attimo soltanto un attimo di più
لحظه ای  صبر کن، تنها یک لحظه دیگر،
Con la testa fra le mani
با سری که میان دستها گرفته ای.
Ci sono stati uomini che sono morti giovani
انسانهایی بوده اند که در جوانی مرده اند.
Ma consapevoli che le loro idee
اما میدانستند که عقایدشان،
Sarebbero rimaste nei secoli come parole iperbole
مانند کلماتی پر اثر برای قرنها باقی خواهد ماند.
Intatte e reali come piccoli miracoli
تحریف نشده و واقعی مانند معجزاتی کوچک.
Idee di uguaglianza idee di educazione
عقاید برابری، عقاید آموزشی.
Contro ogni uomo che eserciti oppressione
بر علیه هر کسی که ظلم و ستم میکند.
Contro ogni suo simile contro chi è più debole
علیه هر کس شبیه او، برای کسی که ناتوان است.
Contro chi sotterra la coscienza nel cemento
برای کسی که وجدانش را به خاک سپرده است.
Pensa prima di sparare
قبل از شلیک فکر کن.
Pensa prima di dire e di giudicare prova a pensare
قبل از گفتن فکر کن و برای قضاوت بیاندیش.
Pensa che puoi decidere tu
فکر کن که میتوانی تصمیم بگیری.
Resta un attimo soltanto un attimo di più
لحظه ای  صبر کن، تنها یک لحظه دیگر،
Con la testa fra le mani
با سری که میان دستها گرفته ای.
Ci sono stati uomini che hanno continuato
انسانهایی بوده اند که ادامه داده اند،
Nonostante intorno fosse tutto bruciato
به جای اینکه  کاملا بسوزند.
Perché in fondo questa vita non ha significato
زیرا در انتهای این زندگی معنایی نیست،
Se hai paura di una bomba o di un fucile puntato
اگر از بمب  یا اسلحه ای که نشانه رفته بترسی.
Gli uomini passano e passa una canzone
انسانها میروند و حاطره ای  به جا میگذارند
Ma nessuno potrà fermare mai la convinzione
اما هیچکس نمیتواند عقاید را متوقف کند.
Che la giustizia no... non è solo un'illusione
زیرا عدالت نه....تنها یک خیال خام نیست.
Pensa prima di sparare
قبل از شلیک فکر کن.
Pensa prima di dire e di giudicare prova a pensare
قبل از گفتن فکر کن و برای قضاوت بیاندیش.
Pensa che puoi decidere tu
فکر کن که میتوانی تصمیم بگیری.
Resta un attimo soltanto un attimo di più
لحظه ای  صبر کن، تنها یک لحظه دیگر،
Con la testa fra le mani
با سری که میان دستها گرفته ای.
Pensa
فکر کن
ممنون از این وبلاگ خوب

پنجشنبه، تیر ۰۷، ۱۳۸۶

الان ساعت 11:30 صبحه و من یک امتحان سخت ساعت 1:30 بعد ازظهر دارم ولی امان از اعتیاد!
ای میلامو که باز کردم دیدم از طرف گروه نمایش :خانواده تت  ایمیل اومده که شما که دوسال پیش از طریق اینترنت بلیط پنجره ها رو خریدیم این نمایش ما رو هم بیاین ببینین و از طریق سایت بلیط بگیرین
آدم وقتی میبینه یه گروه با ساده ترین کارها انقدر فکر نمایششون هستن کیف میکنه برخلاف خیلیا نمیشینه بگه آی فروش من کمه و هیچ تبلیغی جایی برای من نکرد بخصوص در مورد تاتر که واقعا اطلاعات کمه و همه به شنیده ها کفایت میکنیم و تازه دردسر اصلی یعنی بلیط هم همیشه وجود داره
ممنون از این گروه برای فکر و خلاقیتشون
مریم هم راجع به پینوکیو نوشته
 
راستی اگه براتون ممکنه این پتیشن و امضا کنین:

سه‌شنبه، تیر ۰۵، ۱۳۸۶

امروز خیلی جالب نوی شبکه خبر و فکر کنم برای اولین بار تو برنامه 90 گفتن یکی از دلایلی که فدراسیون فوتبال مدارکشو ارسال نکرده اینه که خانم ها رو تو استادیوم ها راه نمیدن
 

دوشنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۸۶

earth quake

من روی مبل نشستم خواهرم طبق معمول که صدایی از تو کوچه میاد کنار من وایساده داره از تو آیفون کوچه رو نگاه میکنه مبل تکونای شدید میخوره بهش میگن انقد منو تکون نده ولی میبینم دستش رو مبل نیست! لوستر به اون سنگینی شروع میکنه به تکون خوردن تازه میفهمیم زلزله اومده همه رو صدا میزنیم بیاین بریم تو حیاط هرچند که دیگه خبری نیست
دوباره فکر کردن به اینکه آب و آذوغه بزاریم تو حیاط شروع میشه دوباره فکر اینکه اگه تهران زلزله بیاد همه چی کن فیکون میشه شروع میشه...
 
امروز صبح خواب قشنگی دیدم از اونا که آدم وقتی بلند میشه احساس خوبی داره
خواب بوبو رو دیدم و خواب دیدم توی قطارم  از تو قطار دارم آسمونو نگاه میکنم و زمین و میبینم که خیلی قشنگه با کلی جزییات
 اینم از مجموعه خوابای نجومیه منه چون خیلی از این خوابا میبینم که دارم روی ماه راه میرم یا انقدر ماه نزدیکه که میتونم لمسش کنم
ربطی به این زلزله نداشت این خواب، ولی چون حس خوبی بهم داد دلم میخواست راجع بهش بنویسم

کمدی الهی رئال!

دیشب دیگه آخرین فوتبال این فصل هم پخش شد
اونم چه فوتبالی
رئال و بارسلونا هم امتیاز، اگه رئال میبرد قهرمان میشد چون تو بازی رو در رو برنده شده بود
نیمه اول که همه چی به کام بارسا بود رئال یه گل خورده بود و بارسا 3 تا گل زده بود
با اینکه بین دو نیمه خیلی ناراحت بودم ولی انگار میدونستم این رئال قهرمان میشه تو این چند هفته همه اتفاقات طوری افتاده که رئال بیاد پای قهرمانی
دیوید بکام هم که مصدوم شد و آخرین بازیشو تو لالیگا رفت بیرون
آخرای بازی بود که موتورشون روشن شد و 3 تا گل زدن
یه دلیل دیگه اینکه بازی حال داد چون فردوسی پور گزارش کرد و ما رو مجبور نکرد صدای تلویزیون و ببندیم
رافائل نادال و تام کروز و بر بکس دیوید هم بودن همین باعث شده بود هی تلویزیون مجبور شه سانسور کنه یه کلکم به فردوسی پور زدن و گفتن اخبار و ببینیم بعد تصاویر قهرمانی رئال و میبینیم ، بعد از یک ربع منتظر شدن بازی بارسلونا رو نشون داد:
فقط انقد از این دون فابیو تعریف نکنین اصلا هم با خوزه مقایسه اش نکنین این دون فابیو با اون تکبر و خودخواهی همیشه اعصاب خورد میکرده

شنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۸۶

انقد هوا گرمه داریم روانی میشیم
خونمون تبدیل به یه جهنم سیار شده
افسردگی گرفتیم حال درس خوندنم ندارم...

پنجشنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۸۶

all saints & Dr.mitch!

انقد این دکتر وبلاگستان جدی و باحال موضوعاتش و مینویسه که آدم حال میکنه
پستی نوشته راجع به درگذشت مرحومه مغفوره(خودم میدونم!) میچ استیونز که یخ یخ افتاد و مرد
از اونجایی که پرستاران به نظرم بهترین سریال تلویزیون هستش و فقط این سریال که اگه نبینمش کلی ناراحت میشم
قبلا کلی تو اینترنت گشته بودم و ماجراهای فیلم و فهمیده بودم به خاطر همین خیلی شوک نشدم ولی خوب زندگیه دیگه:))

(بالاخره هم من یاد نگرفتم چطوری ویدیو های یوتیوب و بزارم رو وبلاگ)

چهارشنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۶

فصل امتحاناس و بعد فکر نکنین من از این بچه خوبام که اصلا اینترنت و اینا نمیاما نه اصلا از این خیالا نکنین!
بد بختی بیشتر امتحانا هم شفاهیه ما برگشتیم به دوران دبستان! دیروز انقد دلم میخواست برم تولد ، ولی امروز ساعت 7:40 صبح امتحان داشتم
تولدت مبارک:x
بعد ما اصلا به 20 و اینا عادت نداریم تو دانشگاه قبلی 20 یه چیزی در حد محال بود ولی فچ چنم (همون فک کنم) که این امتحان و 20 شم یعنی هر چی پرسید بلد بودم دیگه حالا به کرم استاد بستگی داره
اونم یه درس 4 واحدی چه حالی میده...
اه اه عجب پست گندی شد:))

از روزگار چه خبر؟ هنوز بی پولی و سگ دو زدنهای سابق؟
اگه تو این دنیا دو تا چیز اصلا نبود خیلی خوب میشد یکی دهن واسه غذا خوردن( کلا با همه تجهیزاتش!) بعدم پول
راحت زندگیمون میکردیم بقول اون درسه که امروز استاد سر امتحان ازم پرسید:
Una famiglia tranquilla!

چهارشنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۸۶

تو این چند روزه برخلاف سالهای پیش تلویزیون برنامه های بهتری داشت حداقل برنامه های قبلیشو قطع نکرده بود یه مستند نشون داد مال شبکه المنار لبنان به اسم روح الله، مرور خیلی جالبی روی تاریخ مملکت داشت که پر از تصاویر جدید و جالب بود از تشییع جنازه شاه بگیرید تا خیلی چیزای دیگه بعضی قسمتاش واقعا ناراحت کننده بود که چه اتفاقایی سر این مملکت اومده بخصوص سالهای ابتدایی دهه 60(70 درسته در واقع) راجع منتظری و خیلی چیزای دیگه حرف زد بخصوص قسمتی که راجع به بنی صدر بود خیلی جالب بود چون میدیدی چطوری آدمای جو گیر ازش حمایت میکردن بخصوص دستایی که یکی از آقایونی که میشناسن براش میزدن و احسنت احسنت میگفتن!
این باعث شد من و مامانم یه دور دیگه تاریخ اون سالها و اتفاقاتشو مرور کنیم و بعضی کتابها رو دوباره در بیاریم و بخونیم
برنامه فوق العاده هم که سید حسن و آورده بودن جالب بود بخصوص که حال این جمشیدی و میگرفت و کلی غد بازی از نوع خمینی در می آورد( این اصطلاحیه که ما به فامیلاییمون که مال خمینن میگیم!) ازش یه جا پرسید نظرتو راجع به زنها چیه ؟ از جوابش خوشم اومد
گفت زنها خیلی پیشرفت کردن و اینا، بعد اضافه کرد با عرض ارادت خدمت خانومها اینم باید بگم اگه خانومها میخوان پیشرفت کنن باید یه مقدار از مواهب و مزیت هایی که پرده نشینی براشون داره دست بکشن! حرف جالب و به نظرم درستی بود

شنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۸۶

خوشحالم که پرونده کری خوانی های فوتبال ایران با له شدن پرسپولیس عزیز به پایان رسید!!
4 تایی ها:))

جمعه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۶

نمیدونم چرا پنج شنبه شبها معمولا وبلاگای بیشتری آپ میشن؟!
چند روزه میخواهم از اون پستهایی بنویسم که انقد توش حرفهای مختلف دارم که باید شماره بزنم براش، ولی الان دچار همون آلزایمر مزمن! شدم
حالا بنویسم شاید کم کم یادم اومد
دلم میخواد هر کسیو که میبینم داره پشت سر کسی بد میگه و بهش بگم خوب چرا همین حرفا و رو بخود طرف نمیزنی؟ چرا بی جنبه گی و ملاحظه و البته دورویی باعث میشه تو روی مردم خوب و مهربون باشیم ولی پشت سرشون چیزای دیگه ای بگیم
و دلم میخواد به همه بگم عیب های منو لااقل به خودم بگین من جنبه اش و دارم از سالها پیش جنبه اش و ایجاد کردیم با دوستام وقتی همدیگرو گاهی بیرحمانه اصلاح میکردیم تا آدمایی
بهتری باشیم ولی هیچ وفت همدیگرو مسخره نکردیم و پشت سر همدیگه صفحه نذاشتیم
آخرین روزهای این ترم هم داره تموم میشه و امتحانا دارن هجوم میارن...
بهمن آقا راجع به شاهین دلتنگستان نوشته داشتم فکر میکردم چند وقته وبلاگشو آپ نکرده کجایی تو! یکی از اون قدیمیترین وبلاگرا که من گاهی اوقات با وبلاگش فال میگرفتم! خنده داره ولی یکی با این یکی هم با وبلاگ استامینوفن
راجع به لیگ محترم هم پیش بینی من دوسه هفته قبل وقتی به دوستم میگفتم انقد این استقلال بد بازی میکنه که آخر سر پرسپولیسم از ما بزنه جلو متاسفانه درست از آب دراومد و این ... کم اغتماد به نفس داشت قهرمان لیگم شد فقط خدا رو 3 هزار مرتبه شکر که از بازی کردن دیگه منصرف شد یه سری مسایلی هم راجع به ترکها میخواستم توضیح بدم و جامعه شناسی شون کنم که الان حالش نیست!
دیگه؟
دیگه الان چیزی یادم نمیاد حالا تا بعد
راستی فردا پرسپولیس اگه به سپاهان ببازه چه حالی میده!! 
 

جمعه، خرداد ۰۴، ۱۳۸۶

SS

خوب چی بگم آبرومون رفت آخه این ارنجه میزاری تو زمین برادر من؟کوییکه هم شد بازیکن
قهرمانی تو لیگ باعث میشه یه سال سر تو بگیری بالا و تو کری ها کم نیاری
ولی الان دیگه مگه معجزه بشه...
این علی دایی هم کم اعتماد بنفس داره دیگه وا ویلا اگه قهرمان بشه این
علی انصاریان هم که ما رو همش سکته میده اولش فکر کردم مرد انقد بد مصدوم
شد آخرشم که راهی بیمارستان شد...

دوشنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۶

مجموعه سعدآباد

دیروز بعد از کلاس رفتیم کاخ سعدآباد کاری که برای دانشگاه آزاد در حکم خودکشی بود!
اوتوبوس گرفته بودن برامون و تو راهم بهمون کیک و آبمیوه دادن موزه هم ورودیه ها رو پرداخت کرده بودن 
جای همه کسایی که از شلوغیهای این شهر دود و گرماش خسته شدن واقعا خالی
دیروز هوا تقریبا ابری بود و یه نم بارونی هم میزد بعد درختای اونجا بی نهایت زیبا شده بودن همش به دوستام میگفتم باور نمیکنم بیرون اینجا یه زندگی شلوغ شهری وجود داره
فقط من لعنتی! دوربین نبرده بودم هنوز دارم افسوس میخورم انقدر منظره های  اونجا و فضای سبز زیبا شده بود در کنار صدای رودخونه که اونجا کلی سرسبزو پرآب بود و مثل دم خونه ما داغونش نکرده بودن
اول رفتیم موزه ملت ، کاخ تشریفات شاه که متشکل از چند اتاق با سقف های خیلی بلند و البته به نظرم خیلی ساده بود در خیلی از اتاق ها بسته بود و اکثرا در سرسراها باز بود که با یه شیشه مسدود شده بود اکثر وسایل عتیقه های فرانسوی بود که چندان هم قشنگ نبود شایدم قشنگاشو برده بودن! ولی چیزایی که خیلی خودنمایی میکرد فرش های فوق العاده بزرگی بودن که تمام سرسراها رو پوشونده بودن و البته گچبری های زیبای سقف که متاسفانه دو سه تا از سقفها شکم داده بود و معلوم بود درست بهش نمیرسن دل مامور موزه هم پر بود از مسئولا و میگفت قدیمی ترین کاخ این مجموعه که کاخ احمد شاهیه دست سپاه و ایناست و برام جالبه بعضیا انگار تو این مملکت زندگی نمیکنن همچین با تعجب آه میکشیدن وقتی بعضی چیزا رو میشنیدن و بعد حسابی عصبانی میشدن که نگو!!
توی زیرزمین هم گالری فرح که الان نمایشگاه بود و سینمای شاه قرار داشت که اونم درش بسته بود روی کاغذهای راهنمای نزدیک اتاق ها نوشته بود که تو این سالن ها آخرین بار از کی پذیرایی شده: کارتر ، سلطان حسین و..کلا جالبه جاهایی راه میری که چند سال قبل یه عده با شکوه و جلالشون اینجاها راه میرفتن
برای من البته نخندینا! جالترین جای کاخ راهروهاش بود که از کنار اتاق کار شاه شروع میشد و میرفت بالا ودوباره از کنار یکی از اتاقهای بالا می اومد پایین چون اصولا عاشق این راههای مخفی(البته چندان مخفی نبود) و متفاوت تو همه خونه ها هستم و مرمرهای سبزش منو شدید یاد خونه قدیمی مادربزرگم انداخت
بعد اومدیم بیرون و یه پیاده روی حسابی که از نزدیک در زعفرانیه رفتیم دم در دربند، موزه صنایع دستی که بعد از اینکه عارف(معاون اول خاتمی) این کاخ و تحویل داده بوده صنایع دستی مختلفی و خریده بودن و موزه درست کرده بودن که البته من زیاد خوشم نیومد خیلی اونجا گرم بود و خسته شده بودم اومدیم بیرون و از فضای خوشگل بیرون استفاده کردیم گروه دانشگاه دیگه میخواستن برن ولی ما گفتیم میمونیم اول رفتیم موزه چهره های ماندگار که تازه درست کرده بودن چیز خاصی نبود 4-5 تا ال سی دی که مراسم و نشون میدادن و عکسهای چهره های ماندگار که البته همه مون میدونیم بعضی هاشون چندان هم ماندگار نیستن:)
 بعد هم اومدیم بریم موزه استاد فرشچیان که چون بلیطامونو خانوم مسئول گروه برده بود نتونستیم بریم تو و مشالاا.. با رفتار بسیار عالی سربازهای اونجا روبرو شدیم 
ولی خوب همین موقع یه گروه ایتالیایی دیدیم که اونا هم میخواستن برن در بالا :) خوب کار ما هم شد استراق سمع اونا(شرمنده ام واقعا!) دم در هم به مسئول اونجا گفتیم ما میریم ساندویچ میخریم میایم ما رو یادتون بمونه چون دیگه بلیط نداریم...
بعد خوردن نهار بغل رودخونه و روی علفای تازه سبز شده رفتیم به سمت موزه برادران امیدوار که بلیطشو به توصیه دوستمون خریده بودیم یه سربالایی جالب داشت با درختای چنار سر به فلک کشیده که خیلی منظره قشنگی بود و البته برای ما که از صبح داشتیم راه میرفتیم یه ذره سخت بود!
قشنگترین موزه فکر کنم اینجا بود، فوق العاده بود این سفر باورنکردنی، حتما یه بارم شده برین ببینین این موزه رو، پر از عکس و لوازم قبایل مختلف و تاکسیدرمی حیوانات مختلف هستش خیلی جالبه از در زعفرانیه که برین باید به سمت شمال برین کاملا تا انتهای باغ فقط حتما قبلش کلی راجع بهشون مطلب بخونین چون پسر راهنمای موزه باید هی سکه بندازین تو دهنش تا یه کلمه واستون حرف بزنه  ماشینشونم تو محوطه بود خلاصه که کلاس بعدازظهرم هم نرفتم و ساعت 4:30 به هوای بازی استقلال اومدم خونه که از بدشانسی زد و باختیم البته حدس میزدم:|
نکته وحشتناک این بازدید این بود که میدیدی کنار رودخونه پر آشغاله پر ظرفای یه بار مصرف و ما چقد گفتیم مردمی که میان اینجا چرا اینقدر بی فرهنگن ولی موقعی که رفتیم دم در دربند که بریم غذا بخریم در کمال ناباوری دیدیم مسئول در ورودی غذاشو که خورد ظرفشو پرت کرد تو رودخونه و اونجایی که ظرفشو پرت کرد پرآشغال بود یعنی خود کارمندای اونجا یکی از عوامل اصلی آلودگی ها بودن من که چند لحظه همین طور بهش خیره مونده بودم
نکته مهم دیگه عدم مدیریت درست بود شایدم عدم مدیریت یکپارچه اکثر افرادی که تو موزه هستن سربازن با لباسای خاکستری زشت که رفتاراشونم اصلا خوب نیست همون لحظه ورود با دو تا از دخترای ما دعوایی کردن که نگو کلا هم نمیدونم شرایطشون چه جوریه ولی خیلی بد خلق بودن ضمن اینکه بقیه سربازایی که با لباس پلنگی اونجا بودن یه ذره باعث تعجب و البته وحشت بخصوص خارجیا میشدن اگرم قراره گارد محافظی وجود داشته باشه با لباسای رسمی نه پلنگی باید باشن جنگ که نیست:)   
حالا یکی بگه همه معضلات مملکت حله همین یکیش مونده:)

یکشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۶

امروز صبح برنامه مردم ایران سلام تعدادی از مجری های رادیو رو آورده بود خانم مهین فر از گوینده ها قدیمی و با تیپ خاص همون خانمها! داشت توضیح میداد که بعضی از گوینده ها زبان معیار و رعایت نمیکنن و این حرفا
بعد با نطق قرایی میگفتن حتی اگر مردای گوینده یه سری عبارات رو بکار میبرن اشکال نداره ولی خانوممممهاییی ما نباید با این ادبیات هجو صحبت کنن:| دلم میخواست با مخ برم تو تلویزیون
باز خدا پدر مهران دوستی و بیامرزه که گفت این ربطی نداره به زن و مرد یه ادبیات مخصوص جوونهاس که دوست دارن راحت تر حرف بزنن
یه نکته ای چند وقته من ازش مصداق های جالبی میبینم بطور عادی وقتی صحبت از زن سنتی با افکارقدیمی میشه معمولا ما تصویر یه زن چادری(توهین نباشه) همون تیپای زنای خاله خام باجی تو ذهنمون نقش میبنده یعنی این تصویر و برامون درست کردن این چند وقت من مرتب زنایی رو میبینم با ظاهر امروزی بی حجاب اکثرا درس خونده های قدیمی و از اونهایی که به نسبت سنشون لابد از آزادی خوبی برخوردار بودن که اکثرا شاغل بودن بعد نمی دونین چه افکار متحجر احمقانه ای دارن یکیشون میگه چه خوب شد احمدی نژاد اومد جلوی این دخترا رو میگیره خاتمی زیادی بهشون آزادی داده بود یا مثلا همین خانم
چرا اینطوریه؟ این سئوال همش تو ذهنم تکرار میشه چرا زنهای قدیمی حتی تحصیلکرده ما اینطورین؟ 
باید اعتراف کنم تنها دلیلی که باعث شد پنجشنبه ای وسط اشک هام بلند شم و برم پیاده روی از اونایی که یکساله نرفته بودم و انقد راه میرم که دو تا باتری ام پی تری پلیر تموم شه نوشته پرستو بود!
می خواستم ماجرای اشکهامو بنویسم اینکه بیرون رفتن با مامانمو مادربزرگم عذاب الیمه چون انقد به آدم استرس میدن روانی میشی: بدو... زود باش.. ما رفتیما... این عبارات با توان 10 تکرار میشن معمولا هم اگه قرار باشه جایی پیاده برن محض رضای خدا حتی اگه 10 بار بگی منم میام منتظرت نمیشن انگار که حلوا خیر میکنن حالا فکر نکنین من از این دختر فس فسو ها هستما بهم بگن راس فلان ساعت آماده باش آماده ام حالا پنجشنبه هم با اینکه چند بار گفتم من میام  شب سال مسجد، وسط خوابمم بلند شدم و دوباره گفتم من میام ولی وقتی لباس پوشیده اومدم پایین دیدم طبق معمول گذاشتن و رفتن:|
اشکهامم نتیجه عصبانیت مفرط و بغض چند ساله ام بود:)
بعدم هر چی اصرار که بیا بریم شب خونشون برای شام و اینا نمی خواستم برم ولی از اونجایی که زن عمو هم خونه ما بود و اصولا وقتی روی چیزی اصرار میکنه دیگه باید قبول کنی چون اگه شده یک ساعت میگه به خاطر من حالا این دفعه... تا بیای،  ولی باید اعتراف دوم رو بکنم که وقتی مجبور شدم قبول کنم که برم و رفتم حموم دوباره تصمیم گرفتم بپیچونمو نرم ولی خیلی اتفاقی وسط حموم صدای زنگ موبایل و شنیدم(خیلی محاله) و حرفاش باعث شد که برم
به همین احمقانه ای! آخه من از اوناییم که وقتی دو به شکم کد ها یی که بهم داده میشه رو خیلی باور میکنم و بقول خودمون به فال نیک یا بد میگیرم...
 
چرا این پست و نوشتم؟ برای ثبت در تاریخ:))

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۸۶

دلم میخواست وبلاگ بنویسم ولی یه ذره مخم قر و قاطیه
کلمه ها یه جورایی هی میان تو ذهنم فلاش میزنن و میرن..
حسادت کار خوبی نیست ولی وقتی میشینم فکر میکنم میبینم این حسودی نیست این یه جور حرص خوردنه از اینکه میبینی یه دفعه یه آدمایی که اصلا کس خاصی نیستن هی هر روز اسمشون تکرار میشه هر جا میری اسمشونو میبینی مثه قارچ رشد میکنن
بعد فکر میکنی چرا اینطوریه هی تو ذهنت از خودت می پرسی چرا ؟ چرا...

ممنون برای ناهار امروز خوش گذشت
دور هم جمع شدنای اینطوری خیلی حال میده چون حداقل هفته ای یه بار آدمایی رو میبینی که ازشون کلی مطلب یاد میگیری مثه جاهای دیگه و دانشگاه نیست که هی باید راجع به هر چی میخوای حرف بزنی یه ربع فقط تاریخچه شو بگی تا طرف مطلب دستش بیاد..

کلی حال میکنم با این رونق روزنامه ها وقتی میبینم مردم از دم روزنامه فروشیا دست خالی برنمیگردن
امروز روز آخر نمایشگاه شاگردم بود این شاگرد که میگم فکر نکنین حالا مثلا 5 - 6 سالشه! ماشالا 50 و خورده ای سالشونه تو این یه هفته هر کاری کردم برم نمایشگاهش نشد امروز بعدازظهر عذاب وجدانی منو گرفته بود که چرا روز آخر نمایشگاهشم نرفتم تنها چاره شم این بود که بخوابم و بگم خوب خوابم برد دیگه!! حالا یه سری باید برم خونه اش از دلش در بیارم خوب چیکار کنم من زیاد از این شهر از این گرما و شلوغی خوشم نمیاد بخصوص وقتی هوا گرمه مگه مجبور بشم برم بیرون
و شما مردای این مملکت بدونین هر وقت میبینمتون با لباسای آستین کوتاه و خنک دارین قدم میزنین و حالشو میبرین بعد ما با مقنعه و مانتو و .. دلم میخواد ، دلم میخواد ...
هیچی بابا چیزی دلم نمیخواد

یکشنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۶

این چند شب انقد هوا گرمه نمیشه اصلا خوابید پر از پشه دم کرده
اینایی که شمال زندگی میکنن چه جوری دووم میارین؟؟

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۶

الهی بمیرم این فردوسی پور بدبخت هر وقت گزارش میکنه بازی لوس و بیخوده و 0-0 میشه
ولی این علیفر چی چی نشده هر چی بازی گزارش میکنه چی در میاد الان یه لحظه برگشتم دیدم بازی 5 - 2 شده
بازی رم و اینتر
امروز یه عالمه ویدئو باحال تو یوتیوب از بازیکنا ایتالیا دیدم خیلی با نمک بود
فکر کنم امسال اولین باریه که بعد از 15 - 16 سال نماسشگاه کتاب نرفتم
هر دفعه خواستم برم دوستام گفتن خیلی بیخود بود بعد هم هنوز چند تا کتاب نخونده دارم تازه جشنواره مطبوعات هم نیست که اصلا بدرد نمی خوره
کم کم امتحانا شروع میشه و باید حواسم باشه مثلا
مطلب سینا و خسرو و لیلی خیلی جالب بود این چند روز
برای من ولی همه نشون دهنده این بود که ما خیلی وقتا خودمون بعضیا رو گنده میکنیم هنوز هم داریم میکنیم لینک ها و مطلبها پشت هم ولی بادکنکی که زیادی باد شده زودتر از اونی که فکرشو میکنیم میترکه
هروقت تو هر جایی صحبت این افراط کاریهاس یاد یه مطلب میوفتم که موقعی که اول دبیرستان بودم چاپ شد تو نشریه ای که ابراهیم افشار ، اسداللهی ومشایخی و چند نفر دیگه مینوشتن توش فکر کنم به اسم :گزارش هفته
عنوان مطلب این بود: بی مهره ها در هوای آزاد
راجع به کرمهایی بود که بعد از بارون بیرون میان و انقد میخورن که میترکن ولی اونایی که عجله نکردن و افراط نکردن میمونن و زندگی و ادامه میدن...
مطلب خیلی درست و حسابی و قشنگی بود که من بعد 8 سال تا این حدودش تو ذهنمه...
ولی کاملا مصداق این ماجراهاس

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۶

خوب مثه اینکه این رییس جمهور هم اهل ماچ و بغل خانومها دراومده!!
فقط به این فکر کردم اگه این کارو خاتمی کرده بود تمام قم تکفیرش میکردن تمام طرفداراش ملحد شناخته میشدن کیهان و جبهه و ... وا مصیبتا سر میدادنو الی آخر
راستی این خانوم و تو طرح مبارزه با بد حجابی نمیگیرن؟؟
 
خدایا فکر کن، تا وقت دوم اضافه بزور خودمو نگه داشتم که خوابم نبره به حد مرگ خسته بودم نمیدونم چی شد که فکر کردم چلسی و خوزه عزیزم! برده
 صبح ساعت 7 لای چشمامو باز کردم ببینم کی گل زده دیدم اصلا لیورپول رفته فینال:(
مورینیو مسلما از خود تیمش جذاب تره ولی خوب دو سه تا از بازیکنا هم فوق العاده اند و حیف واقعا که حذف شدن، لیورپول تبدیل به یه تیم موزی شده بعید هم نیست تو فینالم برنده شه
و فکر کنم چون باید حالگیریا ادامه داشته باشه امشب هم بعید نیست منچستر ، میلان و ببره
اگه این بازی امشب و ندن فردوسی پور گزارش کنه زنگ میزنم کانال 3 هر چی از دهنم درآد میگم:))

شنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۸۶

ستاره خود تخریب

یعنی یه چیزی این خبرگزاری فارس نوشته بود من و سکته داد قبضه روح شدم
ال دیگوی ما مگه میتونه بره
اگه یه وقت زبونم لال چشمم کور اتفاقی میوفتاد، 7 شبانه روز عزای عمومی اعلام میکردم:(

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۸۶

اردیبهشت

هوای به معنای واقعی اردیبهشتی است با بارون امروز صبح هم خیلی قشنگ شده
هفته پیش دیدم که تو باغ جنب و جوش و تابلوی باغ هنر ایرانی و زدن خیلی خوشحالم که این معدود باغهای شمرون میتونن نجات پیدا کنن از دست برج سازا، برای خونواده های فرشچیان و حسابی ام خوب میشه چون اگه میخواستن برج بسازن نابود میشد خونه های اونا
باغ موزه موسیقی هم مثه اینکه میخواد افتتاح شه اونو که اگه ببینین دلتون میسوزه چون خیلی ساله که تابلوی موزه رو زده بودن بالاش یه برج ساختن که مخ هر کی تو این محله سوت میکشه تو کوچه ای که به زور ماشین ازش رد میشه بدون ذره ای عقب نشینی برجی ساختن که وحشتناکه تمام کوچه های اونوره رودخونه رم مشرف کرده از این اتفاقا تو این کوچه ها زیاده
و خنده دار اسم کوچه هاس که باقی مونده چناران بدون حتی یه درخت چه برسه به چنار!!

داشتم مثلا از هوا میگفتما به کجا رسیدم...

پارسالم نوشته بودم این شعر سارا رو بازم بخونینش:

مادر ‌بزرگ

اردیبهشت ماه

در خیابان پهلو ی

دوره‌ی کشف حجاب

عاشق شد....



تولد اردیبهشتیای وبلاگستان لیلی و خسرو و پدرامم مبارک:)
p.s:و البته امید که من یادم رفته بود تولدش اردیبهشته!!

پنجشنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۶

1.دیشب برنامه شب شیشه ای بهروز صفاریان و آورده بود وقتی خواهرم زنگ زد گفت بیا بهروز و آوردن انقد زود دویدم و اومدم که فکر کنم موقع پایین پریدن از پله ها پام پیچ خورد! بهروز واقعا حرفهای جالبی زد اینکه اگه اینا موسیقی و میخوان چرا اینطوری برخورد میکنن و ساز و نشون نمیدن اگرم نمی خوان که هیچی، این رشیدپور....هم که واقعا همش درحال ماله کشیه، بعد چون سری قبلی همه ازش تعریف کردن یه مقدار زیادی فکر کنم هوا ورش داشته و مهمتر از همه اصلا کیفیت سئوالاش خوب نیست غیر یکی دوتا برنامه بقیه اش اصلا خوب نبود حالا فکر کنین دیشب از پشت صحنه گفتن 7 دقیقه وقت داریم بعد شاید 2 - 3 دقیقه نگذشته بود که گفتن فقط 1 دقیقه وقت داریم که اونم رشیدپور با دوبار تکرار کردن حرفاش تمومش کرد بهروزم یه چیزی گفت که یعنی من کیف کردم:))
گفت ساعت 10 شده؟
خیلی باحال بود حالا امشب که امین تارخ و آورده بودن تا 10 و 10 دقیقه برنامه داشتن!!

2.چهارشنبه بعدازظهر 2 جا میخواستم برم یکیش مراسم بزرگداشت رضا کیانیان و اون یکی یه جای دیگه بود نمیدونم چرا انگار پاهای منو چسب زده بودن حوصله رفتن و هر کاری کردم پیدا نکردم حیف شد دلم میخواست هر دو شو برم...
هنوزم استادیومی که با هم رفتیم یادم نمیره اینکه تو رو چقدر اذیتت کردن
الان گیج موندم چرا ؟ چرا یه فعال زن باید این همه هزینه بده؟ دلم می خواست ببینمت...

چهارشنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۸۶

خوب برق وبلاگستان رفته و تقریبا سوت و کوره
ولی خدا پدر google reader رو بیامرزه
یه وقتا فکر میکنم اون قبلنا که بلاگ رولینگ نبود ما چطوری با اون سرعت اینترنت(که البته با الان فرق آنچنانی نداشت) تمام وبلاگا رو چک میکردیم ببینیم کی آپدیت کرده!
cproxy هم مرده معلوم چشه!

دوشنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۶

از احوالات ما خواسته باشید همش یعنی بیشترش روزمرگیه رفتن دانشگاه ، برگشتن و البته یکشنبه ای، بنا به این قانون که من 364 روز بیکارم بعد یه دفعه در یک روز همه کارامو انجام میدم چند جا رفتم که یکیش دیدن دوستای دبیرستانم بود البته بماند که من فکر میکردم رستوران نادر پایینتر از نفته و یه عالمه راه پیاده رفتم که یه دفعه دیدم رسیدم ولیعصر و خبری از نادر نیست!!! آخه بابا نادر هم شد رستوران اصلا حال نمیده
وخلاصه دیدن چند تا دوست دیگه...
چند روز پیش دیدم چقد زود دوباره داره اردیبهشت میاد و من هنوز کتابایی که پارسال خریدم و هنوز یکی دوتاشو نخوندم از امروز دوباره کتابا رو آوردم شروع کردم به خوندن کتابا
هرچند کیوان بعضیاشو گفته بود جالب نبود ولی خوب بالاشون پول دادم:)
فیلم بعدی کریستوفر نولان هم پرستیژ بود که دیدم که جالب بود مثه شعبده بازی ، پر از غافلگیریه ولی فکر کنم همچنان از ممنتو بیشتر خوشم اومده ولی آخر همه فیلما قیافه و صورت اریک بانا تو مونیخ میاد تو نظرم و البته تصویر آخرین صحنه match point صورت جاناتان ریس میرز که با اینکه میدونه چه کارایی کرده از شانس خوبش خوشحاله یه حال بینابین...
و البته فیلم pride & prejudice که خیلی حال نکردم خندیدیم فقط! البته از اینکه فیلم صحنه نداشت خوشم اومد چون بعضی این فیلمای ملودرام دیگه حال بهم زن میشه
خوب فعلا ملالی نیست جز پول!!!

چهارشنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۸۶

فیلم memento رو دیدم خیلی جالب بود
فکر کنین فیلم 5 دقیقه 5 دقیقه تقسیم شده باشه بعد هر 5 دقیقه رو از انتها تعریف میکنه تدوینش فوق العاده بود و بهضی دیالوگهاش
آخر فیلم همین طوری دهنت باز میمونه که یعنی چی
فیلم بعدی کریستوفر نولان رو هم امشب میبینم
حس سئوال و جواب شدن وحشتناکه
وقتی میبرنت حراست دانشگاه تا اون مرتیکه هیز هزار تا سئوال و جوابت کنه و سرت داد بزنه و تهدیدت کنه وحشتناکه
هرچند که تو هم متقابلا داد میزنی و کم نمیاری بعد هم میای بیرون میخندی ولی خودت بهتر میدونی که این معده درد دو سه روزاخیرت در اثر چیه
مطمئنا بازجویی های وحشتناک و سئوال و جوابای بیمورد شاید کم از شکنجه نباشه وقتی میبینم دوستا رو بی دلیل احضار میکنم خودمو یه لحظه میزارم جای اونا... واقعا کم میارم

شنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۸۶

این ذهن لعنتی مقایسه گر


دیروز رفتم کلیسای جامع ربانی مرکز توی خیابون ایتالیا از دوستم ممنونم برای پیشنهادش واز اون یکی ممنونتر برای دی وی دی هایی که میخواست برام بیاره که باعث انگیزه بیشترم شد! چون راستش ترجیح میدادم بمونم خونه و فوتبال ببینم مراسم خیلی جالبی بود و من مدام داشتم مقایسه میکردم با اعمال دینی خودمون، و با مراسمی که مجید مفصل راجع به کلیسا رفتنش نوشته بود.

شلوغ بود و عده زیادی جا برای نشستن پیدا نکردن یه ردیف در سمت راست مخصوص آقایون بود و تمام طبقه بالا مال خانوما و بقیه قاطی نشسته بودن چند تا ژاپونی و چند تا سیاه پوستم بودن که یکیشون واقعا زیبا عبادت میکردچیزی که خیلی به نظرم اومد اعتقاد زیادشون بود توی اکثر دعاها بلند میشدن که چشماشونم پر اشک بود البته بگم مسلمونا هم زیاد بودن حتی خانومایی با چادر ،
نکته جالش این بود که اصلا صدای ارمنی حرف زدن نشنیدم در صورتیکه معمولا ارمنیا با هم ارمنی حرف میزنن لااقل دوستای من که اینطورن تمام شعرها و موعظه ها به زبان فارسی بود اول یه پدر جوان روحانی با کت شلوارو کراوات و با چهره ای دوست داشتنی میاد و چند تا دعا میگه بعد شعرها رو با 3 تا پروجکشن میندازن روی دیوار که همه بتونن بخونن ، دسته موزیک هم همراهی میکنه سر بعضی شعرا مردم بلند میشدن و در حالیکه دستاشونو به حالت دعا بالا گرفته بودن و اشک میریختن شعرا رو میخوندن بعد هم یه پدر دیگه می یاد که موعظه میکنه از روی آیات میخونه و تفسیر میکنه که تاحدودی کسل کننده اس( و به نظرم اگه قرار باشه هر هفته گوش کنی دیگه بدتره یه مقدار هم قدیمی به نظر میاد شاید چون من با اسلام مقایسه میکردم و تعداد منابع و اطلاعات و مقایسه میکردم) اونم چند تا از شعرا رو خوند چه صدای بم قشنگی هم داشت!!نکته جالب انتظامات ها بودن نه با اون تصوراتی که ما داریم 2 تا مردم شیک و پیک و 3 تیغه و بسیار مودب، یه عکس هم انداختم البته بازم میخواستم بندازم ولی گفتم شاید باعث ناراحتیشون بشه

دیروز تولد پیامبر بود ولی نه تو تلویزیون نه تو شهر خبری از شادی یا حتی همون 4 تا ریسه هم نبود داشتم فکر میکردم چرا فقط بلدین سفارت آتیش بزنین چرا بلند نیستین یه جشن درست و حسابی برای پیغمبرتون بگیرین رفتار ماست که تصویر دینمونو میسازه ، رفتارهای مودبانه افراد اونجا سکوت و آرامشش رو مقایسه کنین با بعضی از رفتارهای مسلمونا....

فردا 3 تا از دوستا باید برن دادگاه انقلاب قلبم با شماهاس شماها همیشه قوی هستین
مطمئن باشین

یکشنبه، فروردین ۱۲، ۱۳۸۶

just movie

انقد حال میکنم با این وبلاگایی که هی مینویسن نبودم سفر بودم بازم نیستم باید برم مسافرت یا اصلا به خاطر مسافرت وبلاگشون آپ نمی کنن من که اگه مثه قدیما بهمون انشاء چگونه عید خودتان را گذراندین بدن هیچی ندارم بگم یعنی غیر 4 تا فیلمی که دیدم هیچی به هیچی بیرونم نرفتم ببینم این خلوتی که میگفتن چه شکلی بود مشالا فامیلمون که نذر دارن کلا بطور تمام کمال حتما بیان خونه ما هفته دومم که گوش درد پدرمو درآورد چقد سخته برگشتن به زندگی عادی ...
فیلمایی که دیدم اینا بود:
bad educated , match point , amadeus , munich , davinci code , tempo , before sunset , sea inside , babel , departed , volver ...
دیگه یادم نمیاد چیا ،نمیتونم بگم فیلمای بدی بودن همشون قابل دیدن بودن مچ پوینت و دوست داشتم قصه اش شاید یه فیلم فارسی ساده بود ولی نکته های جالبی بهش اضافه کرده بود قشنگترینش اونجاس که اول فیلم میگه ترجیح میدم بجای آدم خوب بودن آدم خوش شانسی باشم آخر فیلم میفهمیم چقد حرفش درست دراومده بحث هاش با نامزدش راجع به شانس هم جالب بود قیافه خود کریس هم جالب بود عین فوتو مدلها بود بعد دیدم مدل ورساچه بوده!
بی فور سانست(!) هم خیلی خوب بود بازیهای به شدت واقعی رفتارهای اولیه شون بی نهایت آشنا بود و حرفهای خیلی جالبی میزدن
راجع به مونیخ هم که نوشته بودم من از اون تیکه هایی که اریک بانا میترسید و همش توهم اینو داشت که میخوان بکشنشم خیلی خوشم میومد نصفه شب وقتی فیلم تموم شد رفتم پایین یه چیزی بخورم همش پشت سرمو نگاه میکردم و فکر میکردم یکی تو آشپزخونه اس این برای من که اصلا نمی ترسم از این چیزا یعنی خیلی! فیلم روم اثر گذاشته بود نمی دونم بقیه هم اینطورین یا نه من وقتی مثلا 2 ساعت یه فیلم انگلیسی زبون میبینم بعدش همش میخوام انگلیسی حرف بزنم بخصوص چون زیاد حوصله حرف زدن تو خونه رو ندارم..  

شنبه، فروردین ۱۱، ۱۳۸۶

مونیخ

دیشب مونیخ و دیدم، حس خاصی دیدن این فیلم به آدم میده مدتها بود میخواستم این فیلم ببینم نمیدونم چی شد که اتفاقی دیشب دیدمش بازی خیلی خوب اریک بانا تدوین فوق العاده اش و خیلی چیزای حس لذت بخشی از گیجی میده، احساس میکنی اصولا هممون شاید بازیچه های این دنیا هستیم و دلمون میخواد از قواعد دست و پاگیر که برات حد و مرز میذارن فرار کنی...
مطابق معمول که وقتی فیلمی میبینم میام تو اینترنت و تو وبلاگا راجع بهش میخونم دیشب وقتی فیلمو دیدم فقط وبلاگ خسرو یادم بود که راجع بهش نوشته بود نیم ساعتی طول کشید تا مطلب و پیدا کردم چون با سرچ پیدا نمی شد بعد دیدم چه جالب که اون روزم بازی دربی استقلال پرسپولیس بوده!
 

جمعه، فروردین ۱۰، ۱۳۸۶

دوشنبه، فروردین ۰۶، ۱۳۸۶

گوشم عفونت کرده مثه چی
چند روز بود درد میکرد هی گفتم نکنه از دندونم باشه ولی دندونام مشکلی نداشت تا اینکه دیروز دیگه رسما داشتم از درد می مردم رفتم دکتر و طبق معمول میخواست آمپول بده! بهش گفتم اگه آمپول مامپول بدین من نمیزنم گفت خوب مامپول نمیدم آمپول میدم!
خلاصه که یه کیسه قرص و قطره گوش که اینکه واقعا مرگه وقتی میره تو گوش احساس کر شدن پیدا میکنی بهم داد و فعلا دارم دردشو تحمل میکنم
چرا همبشه این عید لعنتی زود میگذره؟!بعد دوباره درس و....

شنبه، فروردین ۰۴، ۱۳۸۶

عید نوروز خود را چگونه میگذرانید!!

روتین عید چیه؟ عید دیدنی دیگه، یعنی نهایت مثلا خوش گذشتن:( به خانواده هایی که مسافرت نمی رن هی مهمون میاد هی پذیرایی کن هی مهمون میاد میری بالا قایم میشی که یعنی نیستی تا بتونی یه ذره نفس بکشی!!
دیروز داشتم مجله فیلم و میخوندم سروش صحت یه مطلب جالبی نوشته بود راجع به اینکه هر سال یه دونه از اون دفترای جلد محکم میخره که تمام خاطرات و روزشمار های سالشو توش بنویسه بعد چون خاطرات عید و اول سال و نمینویسه خوب از کار نصفه نیمه هم خوشش نمیاد بقیه سال هم توش چیزی نمی نویسه!! تیتر مطلبشم خیلی باحاله یه مطلب کوتاهه از خاطرات ظهیر الدوله که خیلی کوتاه به تاریخ یکشنبه 28 ذیقعده 1324 هجری قمری نوشته شده: از صبح تا غروب برف می بارید و من هم از پهلوی وزیرهمایون جم نخوردم" خیلی چیز ساده ایه و شاید بی معنا ولی همین که یک روز در تاریخ و تو ثبت کنی از نگاه خودت، مهمه و جالبه وقتی مطلبشو خوندم دیدم چقدر این وبلاگ نوشتن های ما معنی میتونه پیدا کنه سالها بعد خیلی راحت میشه با یه جمع آوری ساده، تاریخ یه تعداد زیادی از مردم ایران و تو مثلا فروردین 86 پیدا کنن
چیزه جالبیه ها!
حالا اگه از احوالات تلویزیون محترم جمهوری اسلامی خواسته باشین که کلی تبلیغ کرده بود تو عید چنین میکنیم و چنان خبری نیست برخلاف سالهای پیش نه سریال جذابی پخش میکنه ونه برنامه های جالبی
فقط شب عید با آوردن بنیامین به کانال پنج یه ذره ما رو شوک کردن که فکر کردیم انقلاب شده! بخصوص که تو کانال 3 دو تا خانوم دعوت بودن که روسری سرشون نبود!!(در راستای مطلب لیلا) و بعد دیشب که داشتم تیتراژ سریال رضا عطاران و میدیدم گفتم ای یارو ببین چجوری صدای محسن نامجو رو تقلید کرده بعد خیلی جالب سریال و ندیدم و وقتی برگشتم دوباره، تیتراژ آخر سریال داشت پخش میشد! که دیدم نه بابا خود محسن نامجو خونده تیتراژو، روش خوبیه برای استفاده از صداهایی که ارشاد مجوز نمیده بهشون،
خوب فعلا خدافظ

چهارشنبه، فروردین ۰۱، ۱۳۸۶


La primavera!

ظاهرا  مث که  میگن که  بهار اومده!!
از سنت های ایرانی خیلی خوشم میاد کلا وقتی میبینم همه مردم هماهنگ با هم یه کاریو انجام میدن خیلی خوشم میاد!
ولی همیشه تو این وقتا دلم برای اونایی که دورن خارجن خیلی می سوزه خیلی ناراحتشون میشم وقتی مثلا تحویل سال سر کلاسن یا جایی هستن که هیچ بویی از عید نیست
نوروز شماها بخصوص ،خیلی مبارک

دوشنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۵

خوب محبوبه هم آزاد شده و بچه ها گفتن روحیه هر دوشون خوب بود
خوشحالم
از امیدک واقعا ممنونم که زندگی و به من برگردوند همون ماجرای cproxy...
امروز یه جوری بود با اینکه هیچ کار خاصی انجام ندادم و با اینکه به شدت بی حال بودم ولی همش منتظر بودم لعنتی همش انتظار
الان دیدم پرستو نوشته شادی آزاد شده بی نهایت خوشحال شدم ولی یه حس بدی بهم دست داد یعنی محبوبه آزاد نشده....
چرا برای من هنوز انگار عید و حال و هواش نیومده؟
نمی دونم
دارم پیر میشم و سنی و که از بچگی خیلی دوستش داشتم 23 سالگی داره میره بدون اینکه اتفاق خیلی خاصی افتاده باشه  بچه که بودم فکر میکردم کلی کار انجام میدم تا 23 سالگی ولی حالا....

شنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۸۵

ترس از مردنی سخت در پی یک اتفاق آسان

زندگی بدون آنتی فیلتر همچنان ادامه داره
چرا تو این مملکت ما همیشه باید یه آنتی همراهمون باشه تا کارمون جلو بره توی تمام مسائلمون یه آلترناتیوی باید داشته باشیم تا بتونیم موفق شیم....
این شعر و ببینین خیلی جالبه
به عید نزدیک میشیم ولی دوستامون همچنان نیستن وثیقه 200 میلیونی واسشون صادر شده...
تو این چند روز چند تا فیلم دیدم
sea inside , tempo...
دلم یه چیزی میخواد یه تغییر، یه جای دیگه، زندگی یه جای دیگه غیر از اینجا...

جمعه، اسفند ۲۵، ۱۳۸۵

واقعا زندگی بدون آنتی فیلتر غیر ممکنه
از وقتی کامپیوتر و درست کردم این cproxy
آپدیت نمیشه لعنتی این ولیدیشین ویندوز هم از بین رفته نمی تونم نرم افزارمو آپدیت کنم
مثه مرغ پر کنده شدم...
 
چرا هیچ خبری از محبوبه و شادی نیست؟دلم خیلی براشون شور میزنه...

دوشنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۸۵

چشم انتظار

راستش انقد از دیروز تا حالا ناراحتم بخصوص بعد از خوندن وبلاگ آسیه که دیگه چیزی برای گفتن ندارم
مگه دیگه حرفیم مونده برای گفتن؟
یاد پارسال افتادم دم عید بود سر تجریش بودم پرستو اس ام اس زد گنجی آزاد شد چقدر خوشحال شدیم....
دلم میخواد دوباره یه دونه از این اس ام اس ها بیاد....

شنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۵

یه عالمه چیز نوشته بودم پرید حیف نوشته بودم که امروز چون یه ذره هوا بهتر شده بود رفتم پیاده روی بعد موقعی که داشتم حرص می خوردم از این همه آپارتمان، پام تو یه چاله گیر کرد و رگ به رگ شده
بعد هم راجع به این سیگارتا و نارنجکهای کوفتی نوشتم و آدمایی مثه من که قلب ندارن و زهره می ترکونن!!
بعد هم یه عکس....

کلیکک می کنیم:
300 the movie

جمعه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۵

8 march

خوب اکثر بچه ها البته بجز محبوبه و شادی و ژیلا بنی یعقوب آزاد شدن
دیشب رفتم برنامه سایت میدان اگه  این برنامه نبود مطمئنا حالم تا چند روز بد بود ولی دست همه درد نکنه توی مدت کوتاهی این برنامه رو ترتیب داده بودن که واقعا به من خوش گذشت اکثر بچه ها اومده بودن و از دیدنشون واقعا خوشحال شدم بقول شهلا انتصاری این بازداشت ها باعث شد اتحاد و همبستگی بچه ها و افراد خیلی بیشتر شه
گلهای قشنگشون الان جلوی رومه
ممنون از همتون
روزتون مبارک!

چهارشنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۵

نسرین جونم روحیه ات و حفظ کن راه سختیه ولی تو قوی تر از این حرفایی
وقتی وبلاگ نیما رو خوندم اشک تو چشمام حلقه زد یاد اون روز افتادم که هر دو تامون داشتیم خاطره لگدی که به نوشین زده بودن و تعریف میکردیم تو دفتر شادی
از اینکه ما اشک تو چشمامون جمع شده بود و اون آخ نگفته بود
الان هم تو قوی باش ما همه اینجا به فکر شماها هستیم به فکر شادی و محبوبه که حتی اجازه تلفن زدن هم ندارن...

سه‌شنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۵

خوب بالاخره چند تا از بچه ها آزاد شدن از صبح بچه ها جلوی دادگاه انقلاب بودن بخصوص روزبه که خیلی مزاحمش شدم امروز ساعت 5 در یه لحظه نا امیدی درسی شدید وقتی از کلاس اومدم بیرون خبر آزادی بچه ها باعث شد همه چیو فراموش کنم زنگ زدم به ساقی با هاش و بعد با پرستو حرف زدم آروم شدم هرچند که فک کنم به ساقی سخت گذشته بود ولی پرستو همچنان مثل همیشه پرانرژی بود امیدوارم زودتر ببینمشون
درضمن اصلا نباید بقیه رو فراموش کرد شادی محبوبه و بقیه
که ظاهرا اعتصاب غذا هم کردن:(
هنوز منتظریم
نیما میگه امروز شاید چند تا از بچه ها آزاد شن(چه کلمه ای آزاد) بعضی از بچه ها از صبح رفتن جلوی دادگاه انقلاب هنوز خبری نیست
بازم منتظر می مونیم

دوشنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۵

هنوز خبری نیست ولی نمی دونم از وقتی که فرناز تو نوشته هاش وضعیتشو تو زندان نوشته بود اون هیولای سیاه اوین برام دیگه به وحشتناکی قبل نیست شایدم اونا شانس آوردن
خوشحالم که لااقل همه شون با هم هستن اینطوری تحمل سختی خیلی راحت تره فقط نگران اوناییم که مادر هستن بخصوص ساقی که بچه هاش کوچیک هستن یه جوریایی دلم میخواست من جای یکی از اونا بودم همیشه بیرون بودن خیلی سخت تره احساس می کنم دور افتادم ازشون
امیدوارم حال همتون خوب خوب باشه
این عکسا رو اون روز که نمایش فیلم افساید داشتیم برای وکلای جوان گرفتم خیلی کیفیت نداره برای برای یادآوری خوبه

ساقی و نسرین

پرستو:


محبوبه و شادی و نسرین نوشینم تو عکس هست

یکشنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۵

دل توی دلم نیست
چرا هنوز آزادشون نکردن همه بچه ها هم هستن بقول آزاده نمیشه از جایی خبر گرفت
مریم شبانی لینک ها وبلاگا و سایت ها رو گذاشته:
بازداشت بيش از 40 تن از فعالين حقوق زنان/خبر روزنا

دستگيري گسترده زنان در برابر دادگاه انقلاب/ فهیمه خضرحیدری

دستگیری فعالان زن در آستانه 8 مارس /آمنه شیرافکن

حالی درون پرده بسی فتنه ها می رود.../ایمان پاک نهاد

هشت مارس در زندان/ ساسان آقایی

بازداشت زنان در مقابل دادگاه انقلاب/نفیسه زارع کهن

سرمقاله ای برای اجرا/مهدی افشارنیک

بازداشت 27 تن از فعالان زن /هنوز

لینکهای جدید:

بچه ها ظاهرا به بند 209 زندان اوین منتقل شدن

بازداشت شدگان/ امشاسپندان

دستگیری زنان/اسپارترا

وبلاگ لیلا موری هم لینکهای مختلفی گذاشته

بازداشت فعالان جنبش زنان

چه خبر شده چیکار کردن با بچه ها
دوباره شروع شد؟:(
واقعا نمی دونم چطوری از این شوک یک هفته ای بیرون اومدم، شنبه پیش، روز خیلی خوبی بود افتتاحیه تماشاگران بود که خیلی باحال بود . خوش گذشت با اینکه تنها بودم ولی چون همیشه نوشته هاشونو می خونی احساس میکنی با همشون رفیقی!
فردا صبحش اومدم ماجرای دیشب و بنویسم دیدم ویندوز بالا نمیاد انقدر تلاش کردم دوتا کتاب و نگاه کردم هر کلکی بلد بودم سوار کردم ولی مگه درست میشد دیگه کم کم گریه میکردم! شبا ساعت 9 - 10 می خوابیدم روان پریش شده بودم به معنای کامل! اینم نتیجه اعتیاد به کامپیوتر و اینترنت! حالا دقیقا قبل از این خراب شدن داشتم به مامانم میگفتم فلانی چقدر کم تحمله اگه یه وقت اتفاق ناراحت کننده ای براش بیوفته میخواد چیکار کنه بعد فک کنم خدا گفت بزار خودشو امتحان کنم!!
البته چون یه دلیل این خرابی و فیوز پروندن مادربزرگم میدونستم از مامانم 50 تومن غرامت گرفتم و خودمم پولامو گذاشتم یه هارد نو و دی وی دی رایتر نو خریدم:) این اتفاقا موقعی افتاد که من دقیقا جمعه اش به خواهرام میگفتم این کامپیوتر مثه دختر من میمونه وقتی بهش دست میزنین انگار دارین بهش ت*جاوز میکنین!!
خلاصه که اینم از هفته خیلی سخت
سختی دیگش روز حذف و اضافه، درگیریاش و عدم موفقیت من در گرفتن درس مورد علاقه ام بود(و جالب اینکه عده ای به راحتی این درس و گرفتن!) ولی امروز به این فکر کردم شاید قسمتم این باشه با این استاده درس بگذرونم (البته ازاین توجیها حالم بهم میخوره)

خوب در آستانه روز جهانی زن شما می خواین چیکار کنین؟
به این فکر کردم که اصلا چند نفرتو دانشگاهمون میدونن 8 مارس چه خبر هست؟ تصمیم دارم یه کارایی اگه شد انجام بدم بخصوص راجع به تبعیض شدید جنسیتی تو دانشگاه

پنجشنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۸۵

1 2 3 زندگي

خوب زندگي ادامه داره...  يه برنامه نامرتبي دارم با 15 واحد هي بايد برم بيام تو اين تهرون لعنتي
اين سئوال هر روز منه وقتي بيرون ميرم اين مردمي که هي از اين ور به اون ور مي دون و ويراژ ميدن از اين وضعيت خسته نشدن؟ از ترافيک و آلودگي هوا هر روزه خسته نشدن؟ چرا نميذارن برن شهر و ديارشون؟ و البته خودم هزار تا جواب دارم به اين سئوال خودم دلم ميسوزه براي مردممون براي آدمايي که لياقتشون خيلي بالاتر از اين حرفاس ولي دارن توي دالونهاي پيچ در پيچ زندگي براي بدست آوردن يه لقمه نون نابود ميشن
دقت کردين چقد هممون تا حدودي ماليخوليايي شديم تصوراتمون که همه توي پولدار شدن ميگذره
اينکه پولدار ميشم تا حال همکلاسيا و اطرافيامو که بهم بي محلي ميکننو بگيرم، پول دار ميشم تا رييسم به خودش اجازه نده هر چي دلش خواست بهم بگه و من هيچي نتونم بگم و هزار تا چيز ديگه
امروز که داشت برنامه ميلاني و نشون ميداد به اين فکر ميکردم چقدر اين تصاوير از ما دوره ، کوه ودشتي بزرگ که توش حتي يه تير چراغ برق هم نبود يه آسمون آبيه آبي
 
جلسه تدوين منشور زنان هم جالب بود زير بارش شديد تگرگ رفتم و البته وقتي رسيدم ديدم اونجا زمين خشک خشکه! صحبتهاي جالبي شد و البته من طبق معمول اين جلسه ها بيشتر روي رفتار آدمها يا بازيشون تو سکوت زوم ميکنم! و به کلي نتيجه جالب ميرسم:)
 
اين حکايت استقلال انقد واسه ما استقلاليا خجالت آوره که حتي نمي خوايم راجع بهش حرف بزنيم آبروريزي بيشتر از اين،  نميدونم چرا ولي وقتي به اکثر مديريتهاي اين چند وقت نيگا ميکنين تو تمام زمينه ها يه سير نزولي خيلي وحشتناک ميبيني در حد فاجعه...
 
ديگه بايد راجع به چي فکر کنم؟ به مستندهاي مجموعه فرهنگي آسمان و دور هم جمع شدن تماشاگرانيا و ديگه نميدونم چي!
راستي به همين زودي خسته شدم از دانشگاه رفتن! فک کنم تا آخر عمرم يه 10 تا رشته خونده باشم هرکدوم نصفه و نيمه !! چقدم باحاتره نه؟!!
 

پنجشنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۸۵

حقوق ناديده

امروز رفتم 482 هزار تومن ناقابل ريختم تو شيکم اين دانشگاه آزاد بماند که واحدهاي دلخواهم همه پر بود و بانک جلوي دانشگاه سيبا نداشت و چه و چه ..
نکته مهم که از صبح داره روحمو ميخوره رفتار زشت مسئول امور دانشجوييه من کلا سعي ميکنم خيلي با احترام و لبخند و اين چيزا با افراد برخورد کنم، آقا روي در اتاقش زده تا ساعت 1 بعدازظهر جوابگو هستش بعد در که ميزني (و البته در معمولا فقله) يه خانوم در باز ميکنه و آقاي محترم که چهره کريهش از ذهنم بيرون نميره ميگه جواب نميده و در ميبندن بعد از يک ربع يکي از پسرها خيلي راحت ميره تو و من که بعدشون ميرم تو مرتيکه ميگه من تشخيص ميدم جواب تو رو ندم ميگم مگه من احيانا اساعه ادبي کردم ميگه اگه کرده بودي که از دانشگاه مينداختمت بيرون
به نهايت مرگ عصباني شدم از دستش، مرتيکه بي شخصيت که آخر لاس زنه تو دانشگاه، دلم نميخواد وقتي عصبانيم از فحش و تهمت اتفاده کنم ولي اين واقعا هست هر کي بهش پا نميده و موس موسشو نميکنه مجبور اين رفتاراشو تحمل کنه
مغزم داره سوت ميکشه و دلم ميخواد به شدت تلافي کنم
اين دانشگاه ما (تهران شمال زبان) نمونه بارز تبعيض جنسيه که من ميخوام دنبالشو بگيرم، از رفتار وقيحانه استاداي زن که تبديل به جوک دانشگاه شده ميگذرم که کاملا رفتار متناقضي در قبال پسرها دارن نمونه اش اينکه يکي از استادامون به شدت به موبايل حساسه طوريکه دوبار ميخواست دانشجوهاي دختر و بندازه بيرون براي اين و جالب اينکه يکي از پسرها خيلي راحت سر کلاس يه قرداد کاري بست و حدود يه ربع با تلفن حرف زد و استاد مربوطه به روي خودش نياورد
ديروز که انتخاب واحد بود من که فاميليم الف هست اولش وقتي رفتم تعداد زيادي از کلاسا پر شده بود و جالب اينکه امروز وقتي پرينت يکي از پسرامون که فاميليش صاد هستش و ديدم متوجه شدم دو تا از درسايي که ما به شدت ميخواستيم حتما توش باشيم و پر شده بود براي آقا زده بودن در حاليکه براي هيچ کدوم از دختراي ديگه نزدن!!
واقعا شرم آوره نميدونم با نامه نوشتن به ساختمان اصلي اتفاقي ميوفته يا نه ولي من مينويسم
بخصوص چون قبلا تجربه دانشگاه داشتم نديدم به اين واضحي حقوق دخترا ناديده گرفته شه

چهارشنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۵

کم کم راجع به فيلمايي که ننوشتم مينويسم

داغ سنتوري بدجوري مونده رو دلم، بهرام مبارکش باشه سيمرغ تنها کسي بود که تو سيمرغش کسي شک نداشت

کاش واقعا به قول اون تو اين مملکت سانسور نبود...


فردا انتخاب واحد دارم و دلم نميخواد درسهاي مضخرف ديني قرآن بگيرم ولي واحدام به 14 نميرسه چيکار کنم

نميدونم چرا دانشگاه چندان ديگه برام جذابيت نداره از قيد و بنداش بدم مياد

چرا من انقد لباس بايد بپوشم برم بيرون؟؟

یکشنبه، بهمن ۲۲، ۱۳۸۵

اتوبوس شب و ديدم خوب بود بد نبود
ولي الان دارم گريه ميکنم چون با اينکه گفته بودن تو بعدا اعلام مي شود ها ميديم ولي ندادن تقريبا امروز هيچ سينمايي نشون نمي داد
من مي خواممم
بهرامم جايزه گرفته
با اين داورياي امسال که واقعا نوبر بود 
رييس رو ديدم مجاني تو موزه سينما از صدقه سر آدمايي که چندان سر از سينما در نميارن و بليط مجاني واسشون ريخته و دم در بي تفاوت بليطشانو ميدن و ميره 
فقط اينکه پولادش کم بود!! و در مجموع خوب نبود همه چي نصفه بود صحنه هاي اضافه ديالوگ هاي اضافه خيلي داشت حکم خيلي بهتر بود
ولي مستند آقاي کيميايي باحال بود پر موزيک هاي جالب
باز هم سيب داريو هم نصفه ديدم
و آرزوم امروز ديدن بي دردسر سنتوريه
از يه آدم رو به موت همين يه ذره رو قبول کنين 

شنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۵

رييس-سنتوري

روز پنج شنبه پاداش سکوت ، روز سوم
روز جمعه: قاعده بازي ، پارک وي
يعني ميشه من تو اين دو روز باقيمونده

اين:


يا اين:
ببينم؟؟
روز سه شنبه طبق معمول رفتم که بلیط ساعت 4 مو بفروشم قرار بود فیلم مخمصه باشه که جاش دست های خالی طالبی رو گذاشتن منم دیر رسیده بودم دیگه نا امید شده بودم که کسی بلیطمو بخره که یه دفعه دو تا دختر اومدن و خریدن! بعد هم وایسادم تا ساعت 6 که فرش ایرانی رو ببینم البته در این وسط یه ذره خودمو تقویت کردم!!
فرش ایرانی: فیلم تعدادی از کارگردانهای مطرح کشورمون در مورد فرش فیلم تا حدودی خسته کننده است و من البته وسطش یه چرت هم زدم ولی دیدنش ضرر نداشت فیلم رخشان بنی اعتماد جالب بود راجع فرشی 3 بعدی تو اصفهان که واقعا زیبا بود بقیه شونم بد نبودن
و بعد هم میدونستم موزه فیلم اخراجیا رو گذاشته با دوستم رفتیم سوار ماشین شدیم، ماشینی که منو شدید یاد نفس عمیق مینداخت دو تا پسر افسرده که دقیقا مثل کامران و منصور حرف میزدن و تازه وسط راه ازشون پرسیدیم ولیعصر میرین اونم گفت آره و خلاصه روبروی موزه پیاده شدیم جمعیت که پر بود جلوی موزه فکر کنین همه هم دنبال بلیط بعد خیلی اتفاقی از 3 تا مرد که داشتن میرفتن تو دوستم پرسید بلیط دارین اونم گفت آره دنبالم بیا بعد هم هر چی گفتم پول بلیطشو نگرفت ظاهرا بلیط مجانی داشتن و البته یکیشون به شدت گیر بود و همش دور من میپلکید که دیگه حسابی اعصابم خورد شده بود به خاطر همین رفتم 3 تا ردیف عقب تر نشستم سینمای موزه و جو ش اصلا بدرد جشنواره نمیخوره یه سری آدمای اکثرا کله گنده میان که وقتی گذرونده باشن اصلا عشق سینما و فیلم نیستن بعد فکر کنین یه پسر با قیافه حزب الهی که ریش تنک و بلیز رو شلوارن اومد بغل من نشست بعد 40 کیلو ! وقتی میخندید 3 متر میپرید هوا و مثه اسب می خندید الهی که بمیره نمی ذاشت دیالوگها رو بفهمیم اونجا هم گرم صدای فیلم هم خراب خلاصه که تحمل کردیم فیلم یه فیلم تجاری خوبه علاوه بر خنده هاش من آخراش اشک تو چشام جمع میشد واقعیت جنگ و خشونت عریان جنگ پاهای رو مین جا مونده تانکایی که از رو پای رزمنده ها رد میشد... ساعت 11:30 شبم در حالی که نم نم بارون میومد پیاده رفتم خونه حالی بردم:)
 
روز چهارشنبه هم بلیط گوشواره رو که روز قبل به بغل دستیم فروخته بودم بلیط آفتاب بر همه... هم فروختم و با دلی آرام و  قلبی مطمئن اومدم خونه!!!
 
آقا دیشب دیدین برنامه فوق العاده دادگاه خسرو گلسرخی رو گذاشت؟؟؟!!!!!!!! هرچند که بعدش یه مثلا تحلیل گذاشته بود و چرند گفت مردک ولی خیلی برام جالب بود گفت این فیلم اولین بعد از انقلاب داره پخش میشه 

سه‌شنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۸۵

دوشنبه هم بلیط سبیل مردونه مو فروختم و تو سرما منتظر شدم تا ساعت 6 برم اقلیما که فکر میکردم با توجه به قدمگاه فیلم خوبی باشه که نبود پانته آ بهرام و حسین یاری زن و شوهر ثروتمندی بودن که زن دچار توهم میشد قبلا هم سابقه بیماری داشت چون مادرش سر زا رفته بود و اون خودش و مسئول مرگ مادرش میدونست فیلم مثلا قرار بود راز آلود و ترسناک باشه که خوب اصلا نبود فقط صدای بلند موزیک رو متن که مثلا قرار بود تاثیر گذار باشه تو سینما فرهنگ باعث گوش درد میشد! یه دلیل اینکه چتد تا فیلمی که دیدم ضعف داشتن این بود که پارتنر ها خوب نبودن بهم نمیخوردن
حالا امروز که سه شنبه است شاید رییس برسه امیدوارم بلیط بهم برسه و تمام نامردایی که از تو لیست ما رییس و روز سوم و اخراجی ها رو حذف کردن بمیرن!!
یکشنبه رفتم سنگ کاغذ قیچی که البته اندکی دیر رسیدم و تیتراژ فیلمو ندیدم:(  فیلم پروداکشن حسابی با بازیگرای خوب داره ولی هرز رفتن مهمترین مشکلش اینه که اصلا دیالوگهای خوبی نداره و نمیفهمم چرا اندیشه باید اینطوری باشه گاهی مواقع بی دلیل مثلا مخالفت میکرد با کل گروه و یه جورایی اصلا نقش جالبی نبود امین حیایی و نیلوفر خوش خلق زن و شوهر بودن که رامتین پناهی ظاهرا از نیلو خوشش میومد و کاری میکنه که امین میوفته زندان اونجا همکلاسی قدیمیش شهرام حقیقت دوست و میبینه که اندیشه هم دوست  شهرام حقیقت دوسته!تو این مدت نیلوفر معلوم نبود چرا غیبش زده بود(معلول شده بود که به امین حیایی نگفته بودن) اینا میرن دفتر رامتین خداپناهی و گروگان میگیرنش چون اونم رفته بوده تو گاوصندوق قایم شده بوده با گاوصندوق میدزدنش و میرن توی یه آسایشگاه جانبازا حالا اینجاش مثلا نیروهای ویژه ریخته بودن از در و دیوار آویزون شده بودن و کلی خارجی بازی ولی معلوم نشد چرا هیچ کاره بودن و هیچ غلطی نتونستن بکنن:) نیلوفر بد بازی نکرد و اون لحظه ای که امین بعد از مدتها میبینش دیگه اشک این بغل دستیام بود که در اومده بود!! 
 
روز شنبه ساعت 4 و 6 من دو تا فیلم داشتم اول وایسادیم تو صف برای بچه های ابدی و بعد یه اتفاق خوب افتاد از کسی که سری بلیطای ساعت 4 رو داشت سری بلیطاشو خریدم بعد هم شبش سری بلیطای ساعت 9 مو فروختم انگار که یه بار سنگینی از رو دوشم برداشته شد!!
حالا فیلمای روز شنبه:
بچه های ابدی : حسابی خسته شدم از دیدن این فیلم کارگردان انگار هر تصویری گرفته بود و گذاشته بود تو فیلم الهام حمیدی که انگار نقشش این ود تو هر سکانس لباس عوض کنه و آرایششو غلیظ تر کنه شهاب حسینیم خیلی جالب نبود ولی نکته این یه پسر باحال سندروم داون بود که واقعا از هنرپیشه های حرفه ای بهتر بازی کرد! نمک فیلم بود و از کسالتش کم میکرد و فیلم تقریبا دوپاره بود از قسمتی از فیلم که پانته آ بهرام وارد میشه فیلم یه ذره جالبتر میشه پانته آ بهرام تقریبا خوب بازی کرده بود واین تیکه از فیلم همراه با مهدی میامی بهتر شده بود
بقول پرستو یه اشکال فیلما اینه که خودت از فیلما جلوتری  میدونی که بعدش چی میشه و خوب این باعث میشه فیلم دیدن کسالت بار بشه
مصائب شیرین: خدایا منو بکش که رفتم این فیلمو دیدم! افتضاح بود فکر کنین فیلم راجع به یه خانواده های ارمنی بود که جالبه هیچ کدومشون لهجه نداشتن بعد داییه که بهزاد فراهانی بود لهجه غلیظ داشت خانواده دختر این و نذر حضرت ابوالفضل کرده بودن و اسمش تو شناسنامه فاطمه بود حالا میخواست با پوریا پورسرخ که از یه خانواده متعصب بود میخواست عروسی کنه بعد با یکی تصادف میکنه و مهدی پاکدل وارد میشود ...اصلا فیلم مضخرف که تعریف کردن نداره

جمعه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۵

1.

ديروز وقتي فهميدم قبول شدم تصميم گرفتم امروز روزه بگيرم نمي دونم چرا خوشم مياد گاهي اوقات روزه بگيرم شايد بي دليل، ولي اين حس و بهم ميده که هنوز ميتونم اراده داشته باشم و قوي باشم
حالا امروز روز اول جشنواره است من ساعت 6 سينما فرهنگ خون بازيو داشتم فيلم با رقص بهرام شروع ميشه که البته خوبم ميرقصه! فيلم ماجراي باران ه که معتاده و مي خواد تا اومدن نامزدش(بهرام رادان) ترک کنه فيلم براداريش دوربين رو دست بود و تصاوير تقريبا سياه و سفيد بعضي لحظات بازيه بيتا فرهي و باران خوب در اومده بود ولي چيزي که بيشتر از همه خودشو نشون ميداد شهر چرک و کثيف تهران بود به معناي واقعي، روز اول نبايد قضاوت کرد چون هنوز فيلم ديگه اي نديديم
بليط سينه سرخ رو هم فروختم
باران و مامان باباشو حامد بهداد و پوريا پورسرخ اومده بودن
کسي بليط ساعت 4 نداره؟سينما ايران 1؟