شنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۸

قسمت آخر پریزن و الان دیدم
قبلا راحت فیلمهای نسبتا اکشن و می دیدم ولی الان هر ضربه ای که زده میشه و رو فکر می کنم واقعیه، درد می گیره...
آخرش انگار مایکل داره برای ما پیام میده:)
مهمترین چیز اینه که الان آزادیم

حیف شد تموم شد دلم براتون تنگ میشه هرچند که این قسمت آخری و معلومه خیلی با عجله ساختین و خیلی به خوبیو محکمی قسمتهای قبل نبود ولی همینم تو این برهوت حس خوبی بهم داد

 

چهارشنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۸۸

تا همین چند وقت پیش کابوسهای من دیدن مردهای سیاه پوشی بود که بهمون حمله می کردن یا هواپیماهایی که خونمونو بمبارون می کردن و ما داشتیم از بمب و آتیش فرار می کردیم اینا تاثیرات کودکی سپری شده در زمان جنگ بود مردای سیاه پوش عراقی ها بودن  و این کابوس دقیقا تا همین چند وقت پیش توی ذهن و خوابهای من بود
ولی تازگی کابوسهام فرق کرده شبا که اصلا نمی تونم بخوابم انگار صدای شکنجه می شنوم و خوابهای وحشتناک میبینم کابوسهام شده مردمی که همه بیجون وخونین روی زمین افتادن خونمون که داغونش کردن چون به چند نفر پناه داده بودیم و کسی که مدام داره تعقیبم می کنه...
نمی دانم چطوری میشه به کسایی که توی این اتفاقات آسیب دیدن آرامش داد چطوری میشه به کسی که تجاوز شده گفت دوباره به زندگی برگرد
منی که خوشبختانه حتی یه باتوم هم نخوردم تمام وجودم و اعصابم دردگیره داغون شده ...

سه‌شنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۸

نزدیک یک هفته شمال بودم از شنبه تا پنجشنبه( البته اول قرار بود فقط دو روز اونجا باشم!)
اولین بار تو جاده شمال رانندگی کردم که خیلی حال داد تنها چیزی که باعث میشه ساعتهای طولانی رسیدن تا مقصد و تحمل کنی رانندگیه
هوا هم خیلی خوب بود دو روز اول یه خورده دم داشت ولی از سه شنبه چنان بارونی اومد که نگو مثل بهار شده بود(اونجا همش آرزو کردم کاش یه ذره شم تهران بیاد)
وقتی اومدیم تهران انگار که داشتن کتکتمون میزدن انقد که هوا گرم بود
جاده جدید دیزین شمشک هم که از وسط جاده چالوس جدا میشه باحاله فقط سربالایی هاش وحشتناکه دنده یک هم به زور میشه رفت
البته وسط این سفر یک اتفاق خاطره انگیز هم افتاد که خوب هیچ وقت یادم نمیره دعوا و کتک کاری دونفر از همسفرا و جیغهای ما!!
نمک آبرود هم خیلی خوب بود پر از مه ، پایین تله کابین قرمزها (آخه یه تله کابین دیگه هم زدن) یه سورتمه هایی گذاشتن که خیلی جالبه مثه لوژ سواریه ولی چیزی که سوارش میشین یه ماشین اسباب بازیه که یه دسته داره که برای ترمز و گاز ازش استفاده میشه هم خیلی هیجان انگیزه هم با استانداردهای ایران وحشتناک!
یک هفته دوری از ماهواره و اینترنت کمر شکن بود تا سه روز بعد از اینکه اومدیم لحافمو تو اینترنت پهن کرده بودم تا عقب موندگیمو جبران کنم فقط 2 روز داشتم گودرمو می خوندم:|
راستی شما شمالی های محترم چه جوری لباساتونو خشک می کنین ؟
دلم بازم هوای خوب می خواد

و واقعا به این نتیجه رسیدم که بی خبری ، روزمرگی میاره
ولی موقع برگشتن تو جاده چالوس کلی حال کردیم با تجمع سبزها سهم منم از روز جهانی چپ دستها (13 اگوست) دو انگشت دست چپم بود که کل مسیر داشت وی نشون می داد و یخ زد!

جمعه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۸

امشب که از مراسم دایی نیما برمیگشتم غصه ام شد
وقتی می دیدم انقد زود فراموشتون شد وقتی که داشتین برای شیرینی و شربت هایی که اتفاقا پایگاه های بسیج پخش می کردن ، سر و دست می شکوندین
کاش بودین تو این مراسم و غم خانواده های این کشته شدگان و میدیدید وقتی که با حسرت می گفتن مگه چکار کرده بود که کشتینش
وقتی مادر اشکان سهرابی با حسرت گفت خیلی جیگرمو سوزوندین من همین یه دونه پسر و داشتم...
کاش حافظه تاریخیمون ضعیف نباشه
وقتی آدم میاد توی نت دلش باز میشه وقتی لینکهای شیر شده توی گودر میخونه وقتی احساسات جوونا رو تو بالاترین میبینه حال آدم خوب میشه کاش میشد تو نت زندگی کرد روزمرگیه آدمهای بیرون عذاب میده منو

توی رودرواسی مجبورم برم مسافرت آخرین بار عید 85 پامو از تهران گذاشتم بیرون الان بعد از 3 سال سختمه برم ،همش فکر میکنم وقتی نیستم نکنه تهران زلزله بیاد نکنه تصادف کنم و هزار اتفاق بد دیگه که همیشه ذهن من از اونا پره
سخت ترین قسمت ماجرا اینه که دسترسی به اینترنت ندارم و فکر کنم دیوونه بشم
کاش یه پایگاهی راه اندازی کنیم مثلا لینکهای مهم و پای تلفن برامون بخونه بگه چه خبره