یکشنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۵



اين عکس روي کتاب زندگي جنگ و ديگر هيچ و هيچ وقت يادم نميره


امروز ديدم منصور توي وبلاگش گذاشته


اين نوشته ليلي خيلي جالب و واسم عجيب بود اولين پستي که من تو وبلاگم نوشتم دقيقا همين بود...


شنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۵

زندگي جنگ و ديگر هيچ

من واقعا disappointment
شدم وقتی میبینم سر کلاسمون موقعی که استاد راجع به اوریانا حرف میزنه هیچ کس نمی شناسدش و وحشتناکتر اینکه وقتی دارم با دوستم درد و دل میکنم و میگم فک کن تو این کلاس ما هیچ کس اوریانا رو نمیشناسه میگه خوب منم نمی شناسم... خوب دیگه من چی بگم تو اون لحظه واقعا به وبلاگشتان افتخار کردم که واقعا وقتی فوتباله، همه با هم فوتبالین وقتی ماجراهای سیاسیه ، همه سیاسین و وقتی ادبی ، ادبی....
2.
تو یه هفته گذشته برخلاف معمول که کسی از این جاها رد نمیشه چند تا کامنت داشتم که بعضیاش یه جورایی روزمو بهم
ریخت ترس برم داشت فک کردم یکی از همکلاسیام اینجا اومده چون قبلا هم راجع بهش به صورت تابلویی نوشته بودم به خودم گفتم بی خیللش فوقشم اون باشه ولی گاهی فکر میکنم اگه کسی بخواد آدمو اذیت کنه راحت ترین راه پیدا کردم وبلاگشه

3.
دیروز وسط کلاس رفتم که قسط آخر حقوقمو بگیرم و این بمونه که حقوق یه بازبین که مثلا بطور منظم سر کلاسا حاضر شده و
نمره امتحانش بالا شده، کمترین حقوق بود :290هزار تومن و جالب تر اینکه از یک کار نیمه وقت مالیات کم کردن و 282 هزار تون
دادن و حالا دیروز من گفتم میرم می گیرم میام دیگه ، حالا اونجا که رسیدم انقد جمعیت زیاد بود گفتن باید تا 5 و 6 وایسین منم اصلا قبل از اینکه برم تو ، انقد استرس گرفته بودم دلم نمی خواست بعضی از همکارای بی خودمو ببینم چون همش در حال مسخره کردن هستند و یه حس بدی بهم دست میده وقتی میبینمشون، به زور رفتم تو و وقتی دیدم علافیه سریع برگشتم دوستمم زنگ زد میگه من تو
alla mensa
منتظرتم بیا، یه آژانس گرفتم و برگشتم بعد دیدین وقتی عجله دارین یه راننده مفنگی با ماشین
مفنگی ترش میاد دنبالتون؟! امروز صبح دوباره رفتم ساعت 2 برگشتم خونه...من نمی دونم چرا تو احساسم نسبت به آدما اینطوریم هر چی اذیت می کنن و مثلا می خوان لج منو در بیارن من هیچی نمی گم و تو خودم میریزم ولی وقتی از اون گروه جدا میشم تموم اون بدی ها هجوم میاره به ذهنم، سعی میکنم تا میشه فاصله بگیرم ازشون ، وقتی می بینمشون واقعا پریشون میشم به معنای واقعی عرق سرد میریزم، دقیقا این حسی بود که تو شریف و دانشگاه بعدیم داشتم، یه بار که مجبور شدم برم شریف واقعا حالم بد شده بود...

4.
شب یلداست اینا رو توی یه تقویم نوشتم تا بعدا تایپ کنم که البته این وسط یه عالمه از نوشته هام شامل سانسور شدن

این نوشته رو بخونین خصوصیات نسل ما و نسل قبلمون و زیبا توصیف کرده

سه‌شنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۵

نمي دونم چرا دلم مي خواد برم کوبا!! کلا اين چند روز همش تو حس امريکاي لاتين بودم وقتي خوندم شايد فيدل مرده باشه ،وقتي هفته پيش مستند 4 فيلم يه دختر چريک کلمبيايي رو نشون داد ، وقتي پينوشه مرد ، وقتي ديشب يه مستند از مارادونا ديدم و خالکوبياي چه گوارا ش...
دلايلم خنده دارن ولي من الان خودمو تو شبهاي تابستوني هاوانا ميبينم!!

یکشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۵

همیشه وقتی یکی با حرفش ، با حرکاتش گند می زنه به روز من
همیشه به خودم میگم تو می خوای از رو بری؟؟ تو قوی تری یا اون ؟؟
هر چی میخواد بشه من خودمم
همین
حتی اگه تو آیینه از خودم خوشم نیاد!

دوشنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۵

متاسفم که 2 ساعته دارم با اين بلاگر که قاطي کرده و هايپر لينک نميکنه ور ميرم از در و ديوار ميرسه مشالا...

تصوير آدم ها

1.

يه ساعته ميخوام يه چيزي بنويسم سرماي صبح کرختم کرده ساعت 10:30 بود خوابم برد طبق معمول که نمي تونم 5 ساعت بيشتر بخوابم ساعت 3 بيدار شدم نصف شبا تو نت ظاهران يه اپسيلون سرعت بيشتره لعنتي سرعت اينترنت دايال آپ و انقد کم کردن رواني ميشي دیگه فيلترينگ به کنار، شايد خيليا اينو درک نکنن يعني چي ولي خيليا مثه من واقعا فيلترينگ و سرعت کم عذابشون ميده مثه اينکه کسي راه نفس آدمو گرفته باشه اينو بخونين:

انتخابات برره اي

2.

این روزا یه حسی دارم نمی دونم اسمشو بزارم کمبود محبت ، میل به دوست داشته شدن ، واقعا نمی دونم اسمش چیه دلم بغل میخواد بخصوص از اون روزی که مطلبی که راجع بغل کردن بود خوندم که به نظرم خیلی درسته نوشته بود وقتی شما کسیو بغل میکنیم انرژی هاتون منتقل میشه ..

یه چیز خیلی جالب اینه من هر وقت به یه مسئله ای فکر میکنم و میگم بیام تو وبلاگ بنویسم وقتی وبلاگ لیلی رو باز میکنم میبینم اون دقیقا اون حرف و با یه نثر خوب گفته مثه

همین الان!

3.

وقتی وبلاگتو باز کردم اول کلی تعجب کردم هی میخوندم بعد دوباره آدرس و نگاه میکردم،درست اومدم؟ ماجرای کاتسف چیه؟

چه اتفاقایی، کم کم داره اشکم در میاد با همین لحن طنز انگار آدم داره سلاخی میشه! همین طور میخونم میام پایین چقدر این چند وقت اتفاق برات افتاده بوده..

تسلیت میگم (این کلمه تسلیت واقعا غمی و کم میکنه؟)

:) ایشالا زودترم حالت بهتر شه

4.

به این موضوع خیلی فکر میکنم که آدمای دور و اطرافم با این مشکلات زندگی چطوری زندگی میکنن توی این سالهای سگی

عمر کیا داره تلف میشه به خاطر مشکلات مالی؟

5.

پست پر غم و غصه ای شد! دیروز داشتم پستهای قبلیمو میخوندم انگار اونا رو یکی دیگه نوشته و من دارم میخونم و جالب تغییر کردن آدمهاس اینکه سر کلاسای خوش می گذره هم کلاسیه لوس و بی مزه خیلی بهتر شده و کلی سر کلاس اذیت میکنیم دقت کردین ما به تصویر آدما عادت میکنیم بعد از یه مدت اخلاق طرفه که قیافه شو تشکیل میده کلا یه جهش مثبت ولی چقدر زود داره میگذره نمی دونم چرا فکر میکنم اگه 24 سالم شه خیلی پیر شدم؟!

6.

چقدر از خود ظاهریم بدم میاد از تصویری که از من ظاهری تو ذهن دیگران هست...