چهارشنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۷

فرو ریختن خیابون شریعتی

با این رعد و برق حسابی و بارونی که اومد انگار تازه بهار شروع شده
رفته بودم تو حیاط نشسته بودم یکی از کتابهایی که از نمایشگاه خریده بودم و می خوندم و آهنگ گوش می دادم و کلی هوای تازه تو ریه هام فرو میدادم
که
یه دفعه مامانم زنگ زد از بالا و گفت سر کوچه کاشف(این کوچه که می گم الان یه خیابون پر رفت و آمد شده) تو شریعتی همون جا که دارن تو باغ فرمانفرما واسه مترو حفاری میکنن زمین فرو رفته و یه اوتوبوس با مسافرهاش هم رفتن توش:| خداااا چقد اتفاقای وحشتناک
واقعا اگه زلزله بیاد اینا میخوان چیکار کنن ده دفعه شریعتی به خاطر این مترو ریخته دیگه بس نیست بیچاره مسافرای اوتوبوس حتی اگه هیچی شونم نشده باشه تا سالها این لحظه رو یادشون نمیره که تا پای مرگ رفتن...
 

سه‌شنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۸۷

حرف دیگران

من همش توی ذهنم در حال بحث کردن با آدمهای پر رو دور برم هستم! انقد تو ذهنم باهاشون بحث می کنم حرص می خورم که سر درد میگیرم
از وقتی مادربزرگم اومده یکی از مثلا فامیلهای ما انقد ور ور کرده که واقعا منو از هر چی فامیل داشتن بیزار کرده مدام من تو ذهنم دارم با اون و دیگران بحث میکنم آخه انقد آدم پرروییه اصلا نمی تونی جوابشو بدی
چند وقت قبلم یکی از فامیلهای دیگمون یه چیزایی مثلا با شوخی و خنده گفته بود که من واقعا داغ کرده بودم ( کلیم موقع این حرص خوردن گریه کردم که چرا باید این حرفا رو بزنن) من کلا دلم می خواد هیچ جا پشت سرم حرف نباشه سعی می کنم جلو چشم آدمای روانی نیام که بشم سوژشون وهی بخوان حرف بزنن
  تا میام با خودم دعوا کنم بگم این فکرا رو از ذهنت بریز بیرون ولشون کن دوباره یه ناراحتی دیگه، دوباره یکی دیگه یه حرفی میزنه و زندگی منو پر از تلاطم میکنه(البته ماجرا به سادگی دو کلمه حرفی که زدن نیست حال آدم و میگرن ...اصلا ولش) تکرار غم ، غم میاره
بد بختی اینه که مدام حرفهای این آدما تو ذهنم تکرار میشه...
دیشب سعی کردم یه ذره این فکرا رو دور کنم و بشینم فیلم ببینم دوستم فیلم The notebook و بهم داده بود ،
دیدمش البته با مشقت، اگه یه لب تاپ داشتم راحت میتونستم فیلم ببینم الان بخصوص اگه بخوام نصف شب فیلم ببینم کلی دردسره،
 فیلم ماجرای عشقی دو تا آدمه! زمان حالشو من خوشم نیومد خیلی مصنوعی بود ولی زمان قدیمش غیر از بعضی کلیشه ها! بد نبود حداقل اینکه دیگه به حرفهای دیگران فکر نکردم و از خدا یه عشق خواستم و خوابیدم:))

سه‌شنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۷

نکبت

واقعا چقدرعنوان این پست زیبا و درست نوشته شده
اگه تو فلسطین یک روز نکنبتی وجود داره ما داریم توی کشور سراسر نکبتی زندگی می کنیم

دوشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۷

جمعه شب رفتم کنسرت کر گروه نوری، خوب بود و باحال، یعنی تا حالا
اینطوریشو تو ایران ندیده بودم دو تا قطعه وسطیش یه خورده خوصله سر بر
بود(برای من البته) ولی قطعه اول و آخر خیلی خوب بودن
شنبه شب هم مادربزرگ ام برگشت نه به اینکه می خواست 4 سال بمونه نه به
اینکه 40 روزه برگشت البته با توجه به یک سری مسائل هم اینکه با ما زندگی
می کنه اعصابمون راحت تره ...
فوتبال دیدن تو دانشگاه خیلی کیف میده بخصوص از پشت پنجره سلف پسرا! آخه
تصویر سلف دخترا برفکی بود ما هم رفتیم پشت سلف پسرا مامور حراست هم هی
می رفت میومد که نکنه دخترا برن تو سلف پسرا ، (چقد رفتار بعضی دخترا رو
نرو ه ، اومدن میگن یه ذره دخترونه رفتار کنین یعنی چی فوتبال نگاه
میکنین فوتبال ماله پسراس ، یعنی اینجاست که دلم می خواد همچین حال دختره
رو بگیرم...)
از پنج شنبه تا حالا کابوس ترافیکی که دیدم از ذهنم نمیره یه شورش
اجتماعی بود حسابی،
برای گذشتن از پل رومی و رفتن بالاتر از اونجا نزدیک 2 ساعت!! تو ترافیکی
بودم که کاملا فقل شده بود و ماشینا پیچیده بودن تو هم ، همه فحش میدادن
و دعوا میکردن این وسط فحش خور راننده های خانوم هم که ملس بود و تا
میتونستن بهشون فحش میدادن یعنی انقدر عصبی شده بودم که رسیدم خونه آرام
بخش خوردم خوابیدم تو آینه که خودمو نگاه کردم چشمام مثه آدمای وحشت زده
وق زده بود بیرون(هر چی فکر کردم معادل برای وق ! پیدا نکردم) واقعا از
اینکه تو این مملکت به دنیا اومدم پشیمونم این روزا کارد و دیگه واقعا
نزدیک استخونام حس می کنم...

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۸۷

نموییشگاه(راننده تاکسیا اینطوری میگن!)

امروز بالاخره تصمیم گرفتم برم نمایشگاه کتاب، پارسال که نرفتم و بعد از 13 سال مدام نمایشگاه رفتن، بیخیالش شدم البته واقعیت اینه توی این 13 سال جذابیت اصلی برام جشنواره مطبوعات بود نه نمایشگاه کتاب و خوب از پارسال که از هم جدا شدن انگیزه منم کم شد!
توی این 2 - 3 سال اخیر به جای اینکه خودمو سرگردون کنم تو نمایشگاه، فقط چند تا از انتشارات باحال میرم و یا از قبل کتابی و که دوست دارم اسم انتشاراتشو نگاه میکنم و بعد میرم اونجا می خرم، البته احتمالا کتابهای خوبی این وسط از قلم میوفته ولی واقعا سخته توی این جمعیت خیلی زیادی که جلوی غرفه ها هستن و معطر به انواع بوهای خوش هستن بری خودتو بچپونی لاشون تا بتونی کتابا رو ببینی!
امسال با همین روش یه 10 تایی کتاب خریدم و خیلی سریع از نمایشگاه بی آب و علف اومدم بیرون ولی چه می دونستم که این خواهر کوچیکم روانیم میکنه بسکه منو تو آفتاب میکاره موبایلها که به هیچ وجه آنتن نمی داد و با اینکه من کتاب خریدنم ساعت 12:30 تموم شد ساعت 3 رسیدیم خونه له و لورده!
 
راستی دادم  لگن خاصره  ماشینو که تو تصادف له شذه بود درست کردن واسه یه جفت لگن 260 هزار تومن:(( سلفیدم
دعا کنین فردا بیمه بهم پول بده و انقد گیر الکی بهم نده
 

یکشنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۸۷

گاهی این تلویزیون یه چیزایی نشون میده که کلی باعث تعجب میشه! برنامه اردیبهشت حتی اگه تو مرده ترین ساعت تلویزیون هم باشه بازم یه گام خیلی بلنده برای تلویزیونی که کمترین اهمیتها رو به حقوق زن میده ،بخصوص با مجریش که من چند چشمه خیلی باحال ازش دیدم که کاملا حرفهاش طرفدار حقوق زنها بود
اردیبهشت هر روز حدود ساعت 12 ظهر از شبکه 4 پخش میشه
برنامه دو روز پیشش راجع به حقوق زنها بعد از فوت شوهراشون و مسئله حضانت و مسائل مربوط به تامین مالی بچه ها بود
یه جاش مجری برنامه گفت: خیلی عجیبه که تو قوانین سهم مادر یک خانواده و صلاحیت اون پایینتر از سهم و صلاحیت بقیه اقوام مرد مثل پدر شوهر هستش...