شنبه، دی ۱۰، ۱۳۸۴

نزدیکی،خیلی

دو سال پیش زلزله بم، پارسال سونامی، چند روز ه انتظار میکشم فک کنم دیگه نوبت تهرانه اشکاتونو جمع کنین فاجعه نزدیکه! تموم اون جینگولک بازیایی که سر بم در آوردیم به اسم همدردی این بار سر خودمون میاد یادته چقد حال میکردی که یه هفته از نزدیک میتونی رضا گلزار و ببینی به بهانه خیریه؟؟
کارای دیگران پیشکش
حالا نوبت خودمونه فقط امیدوارم کل این دستگاه عریض و طویل حکومتم از بین برن قم با خاک یکسان شه شاید نسل بعدی یه نفسی کشیدن
حواستون باشه امریکاییا به هوای کمک نیان و بعد موندگار شن
برات خوبترینا رو آرزو میکنم
تنم مور مور میشه از هر لحظه فک کردن به زلزله...

جمعه، دی ۰۹، ۱۳۸۴

...

زندگی به سختی ادامه داره از يونی بطور کامل منصرفم کردن کاری هم نيست من دوباره برگشتم به سال ۸۱  يعنی انگار نه انگار من ۳ سال پير شدم .....

شنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۴

سال یلدا

امسال بی حالترين و بی خود ترين شب يلدای تمام عمرم بود نه از انار خبری بود نه از آجيل ٬هيچی٬ اين فاميلامونم اگه ما يه حالی بهشون داديم٬ داديم؛ اگر نه که اونا اصلا نميگن خرتون به چند من...انقد دهنم آب افتاد وقتی صنم و مامان نيلو از انار حرف زدنو و سفره شب يلداشونو ديدم....يکی به من بگه دانشگامو چيکار کنم؟؟چرا خوشی به من نيومده؟؟

چهارشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۴

يک پست طولاني هنري

این چند وقته حسابی فعالیتهای فرهنگی و هنری کردم اولیش که چهارشنبه اون هفته بود 16 آذر رفتم فرهنگسرا نیاورون نقد و بررسی فيلم حکم٬ تازه ساعت 6 بود راه افتادم رفتم دم شهرداری واسه نیاورون ماشین پیدا کنم حالا سوار که شدیم یه دونه از این راننده خطیای جمشیدیه ،عوضی سر دزاشیب محکم زد به سپر ماشین٬ حالا پیاده شده دعوا را بندازه به راننده که یه پسر جوون بود گفتیم تو رو خدا هیچی نگو این معتاد و عوضیه یه بلایی سرت میاره بی پدر٬ این این هیچی نگفت رفت سریع سوار ماشین شد دنده عقب اومد دوباره کوبوند به سپر و بعدم گاز داد و فرار کرد حالا من چون قبلش زنگ زده بودم میدونستم بلیط نداره میخواستم زودتر برم شاید یکی بلیط اضافه داشته باشه حالا هی ماجرا پیش میومد
خلاصه که رفتم دم در وایسادمو این چند وقتم همش افسوس نداشتن یه دوربین و میخورم واقعا که اگه دوربین داشتم چه عکسایی که اینجا نمیذاشتم اونجا که کسیو راه نمیدادن عده نسبتا زیادیم دم در سالن خلیج فارس که نمیدونم چرا یه همچین اسمی روش گذاشتن جمع شده بودن خلاصه کلوم که دردسرتون ندم هر چی از ساعت 7:30 میگذشت از جمعیت کم میشد ولی هنوز 15 نفری اونجا بودن جالب تر از همه یه آقایی بود قد کوتاه لاغر با موهای یه دست نقره ای که ظاهر مرتب و منظمی داشت و یه کتاب با یه روزنامه بانی فیلم دستش بود یه جورایی حس میکردی عاشق کیمیاییه ظاهرا از راه دوریم اومده بود دلم خیلی واسش سوخت وقتی از کیمیایی خواهش میکرد بگه اجازه بدن بره تو سالن کیمیاییم چی بگه گفت از نظر من که مسئله ای نیست...منم که چسبیده بودم مظلومانه به در و از اونجایی که همیشه تنهام حرفیم نداشتم با کسی بزنم اولین کسی که اومد و من دیدمش سعید پیردوست و خانوادش بودن چند تا آدم بانمکم کنار من وایساده بودن سعید پیردوست هم با يه خانوم ژیگولو و يه پسر چاق با یه قیافه فوق العاده خنده دار اومده بود کله شو ور داشته بود فرق وسط کرده بود حالا دو سانت بیشتر مو نداشت وقتی داشتن رد میشدن دیگه تیکه بود که بغلیای من مینداختن هی میگفتن کیوون کیوون عمه شاخی و صدا کن !لیلون کجاس... حالا وقتی مسعود کیمیایی اومد جالب بود مسعود خان و بر بچه ها تقریبا فک کنم اواسط فیلم رسیدن حدود 8 آروم آرومم میومدن پولاد جلوتر بود یه خانوم میان سال که بغل من بود گفت گوگوش کجاست یه پسره گفت اینو باید از مهرداد خواننده بپرسی یه پسر دیگه هم خیلی بچه بانمکی بود گفت همش تقصیر این پولاد ه دیگه هی گوگوش قرمه سبزی درست میکرد میگفت اه من نمیخورم زن بابا!! اینا چیه پختی...پولاد جانم از بغل ما رد شد و اینم بگم که من شنبش فیلمو تو سینما فرهنگ دیده بودم حالا یه عده که تازه اونشب میخواستن فیلمم ببینن ... حالا دیگه هی همه پراکنده میشدن من مثه بچه مظلوما از پشت شیشه نیگا میکردم که یه آقایی که نمیدونم دستیار کیمیایی بود یا از مسئولای اونجا اومد گفت خانوم لااقل بیان برین تو راهرو وایسین بیرون سرده!! گفتم چه فایده وقتی نمیشه فیلمو دید گفت چرا نمیشه بیا برو تو!!! آقا به همین راحتی من رفتم تو حالا رفتم گوشه سالن قایم شدم نندازنم بیرون که مسئول حراست اومد گفت چرا قائم شدی بیا٬ من یه ذره ترسیدم دیدم نه منو داره ميبره دم اون یکی در سالن بهم گفت بلیط داری گفتم نه!! گفت خیل خوب بیا بشین اینجا٬ یه صندلی خالی واسم پیدا کرده بود کلی ذوق کرده بودم فیلم اونجاش بود که کارینا کیمیایی داره گیتار میزنه راستی اول که اومدم عزت جونو دیدم آخی جیگریه خلاصه فیلم با کیفیت بد تصویر دیدمو در کنار سر و صدای بچه های مردم تا اینکه از مهمونا دعوت کرد بیان رو سن عزت جونو٬ کیمیایی و لیلا و پولاد٬ زرین دست و خانزادیو٬ بچه رضا و پاچه خوار اعظم جواد طوسی یعنی صدرحمت به جان نثار همه صحبت کردنو این لیلا هم کفر درستکار مجری مراسم در آورد بس که ناز میومد یه کلمه میخواست حرف بزنه انقد غمزه میومد ملت روانی شدن!!حالا جالبیش از رضا یزدانی خواست حرف بزنه گفت ما خواننده ها از رو نت و نوشته هم اشتبا میخونیم واسم سخته بخوام حرف بزنم البته یه رب حرف زد ولی خوب حرفای قشنگی زد حاشیه های جالب مراسم یکی اونجا بود که یکی از کیمیایی پرسید برای ما از بانوی آواز ایران بگید یه دفعه همه خندیدن و کیمیایی دستاشو برد بالا حسابی دست زد دیگه پولاد ریسه رفته بود یه جای دیگه یه پیرزنه وروره جادو بود که یه نیم ساعتی اظهار فضل کرد ملت کم مونده بود بلند شن بزننش همین باعث شد سئوالای ما که زیادم بود و رو کاغذ نوشته بودیم رو فقط درستکار تند خوند بدون اینکه جواب بدن من که گفته بودم: بوم تو صحنه عزت لب دریا معلوم بود و موقعی که پولاد تیر خورد سیم چاشنی خفن معلوم بود بعدم پرسیدم چرا نسخه اولیه تدوین که همه میگن جالبتر بوده رو نمایش ندادین با اینکه زمانشم مناسب بوده؛اصل ماجرا موقعی بود که اومدیم بیرون با مجید انتظامی سلام و علیک کردم جالبیش اینکه یه ذره زیادی تحویل گرفت و خیلی تشکر کرد و من تعجب کردم.. منم که عین این موجودات ... همش چشمم دنبال پولاد بود آخر سر دم در باهاش حرف زدم و با مسعود کیمیایی و فقط حیف که دوربین نداشتم صد حیف با رضا خیلی حرف زدم چون قیافه اش واسم خیلی آشنا بود بعدم آژانسی که یه ساعت اونجا وایساده بود و اسم منو اشتبا یارو شنیده بود سوار شدم و اومدم کلی حال داد واقعا٬ فقط بعدش که اومدم خونه دوباره همون تصاویر دردناک هواپیما...
سه شنبه هم با بچه دختر داییم رفتم خانه هنرمندان فیلم پشت صحنه فنز اونجا هم خیلی حال داد علی تبریزی ساخته بود بعد حبیب رضایی نگار اسکندرفر سیف الله صمدیان که خیلی دوست داشتم ببینمش حرف زدن کمال تبریزی و ترانه هم بودن برای کسایی مث من که هر چی تلاش کردیم بلیط فنز پیدا نکردیم غنیمتی بود..5شنبه هم رفتم کنسرت مهرداد حالا یه دوست عوضی من که قرار بود با من بیاد شب قبلشم رفتیم در خونه مهرداد اینا بلیط گرفتیم طبق معمول همیشه٬ زد زیرشو نیومد منم تنها با آژانس رفتم که خود آژانس ماجرایی داره یه پیره مرد کر عوضی-منم که به کرا آلرژی دارم البته به کسایی که خودشونو به کری میزنن کنسرتم خوب بود ولی تو یه سالن کوچولو با صدابرداریه بد بود از اونجا هم که دم کلیسای تو کریمخان بود با اوتوبوس اومدم خونه راستی بگم اونشب که از خانه هنرمندان میومدیم سوار تاکسیه تجریش شدیم دلم واسه راننده تاکسیه انقد سوخت یه پسر درست و حسابی شاید حتی تحصیل کرده که داشت عمرشو تو این گند شهر تموم میکرد دیروز سه شنبه هم برای آخرین بار مث یک انسان قاطی دوباره رفتم حکم راستی چه خوب که فرهنگ بلیط صبحاشو نصف قیمت کرده نمیدونم این ربط به بدبختیای دانشگام داره یا نه که دلم میخواد همش برم این جور جاها٬ آهان راستی شنبه هم رفتم یه بوس کوچولو خوشم نیومد بجز بعضی جاهاش مثه اونجاش که توی جاده خیلی خوشگل داشتن رانندگی میکردن اینم از عقده بی هوایی دقت کردین که تجریش آلوده ترین نقطه تهرانه جایی که یه وقتی ملت میخواستن هوا بخورن میومدن اونجا4:59 AM 12/21/2005

پنجشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۴

مثل پولاد

من امشب به سختی رفتم جلسه نقد و بررسی حکم البته مهم تر از اون ديدن پولاد..به خدا من ass hole نيستم تو اين شرايط٬ ولی  نميدونم...هيجان زده بودم حيف که دوربينم USB سوخته و عکس ننداختم...الان يه خبری شنيدم پوکيدم يکی از بچه هام عروسی کرده دخترم .. ننه اش هم دعوت نکرده يعنی اصلا عروسی نگرفته راجع به دخترم تنها دخترم تو مدرسه يه بارم ديگه ام يه چيزی شنيده بودم که برقم پريده بود و اون اينکه hamele شده بود و کورتاژ کرده بود

چهارشنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۴

جان نثار افشار


عجب آذری بود امسال تازه هنوز نصفش گذشته ديروز تو اخبار ساعت ۲ بود که خبرنگار واحد مرکزی خبر تلفنی داشت ميگفت من از اينجا رد ميشدم ديدم اين فاجعه رخ داد...مشالا تلويزيون که ۲∕∏ عقبه ياد زلزله بم افتادم ...خبرنگار گفته بود هواپيما C-130 بوده پيش خودم گفتم خوب هواپيما باری بوده که ديگه چيز خاصی ازش نميگن رفتم حموم از تو حموم ميشنيدم که مامانم اينا صدای تلويزيونو بلند کردن و به چيزی دارن گوش ميدن ...از حموم که اومدم داشتم همين طوری از کنار تلويزيون رد ميشدم که گفت بيش از ۱۰۰ نفر کشته شدن نه نه مگه هواپيما باری نبود؟؟ياد زلزله بم بازم افتادم که يکی ميگفت موقعی که ميخواستيم با اين هواپيما فرود بيايم يکی يه دونه کيسه بهمون ميدن که تو اون بالا بياريم...وقتی يه لحظه گفتن که برای مانور ميرفتن و از خبرنگارا بودن سريع ياد عليرضا افشار افتادم با اون قيافه دوست داشتنی يکی از خوبترين و دوست داشتنی ترين خبرنگارا که يه دفعه به مناسبت روز خبرنگار داشتن پشت صحنه گزارشاشونو پخش ميکرد افشار و نشون داد که وسط يه مانور داشت رپرتاژ ميداد يه دفعه يه تانک پشت سرش شليک کرد و اونم حسابی ترسيد.... امروز ضرغامی ميگفت سردار صفوی واسش تعريف کرده عليرضا افشار چند روز پيش اومده پيشش برای مصاحبه خواسته باهاش عکس بندازه صفوی گفته هرکی با من عکس انداخته شهيد شده اونم گفته اشکالی نداره شايد ما هم خواستيم شهيد شيم....وقتی اسامی اعلام شد ديدم درست فکر ميکردم...حميدرضا خيرخواه از صبح بخير ايران که برای من بيشتر يادآور برنامه شبستان و همکاری با ضياء آذری بود که توقع داشتم ديشب يه ويژه برنامه برن براش...ووو مسعود جان نثاری از راديو اونايی که راديو گوش ميدن امکان نداره صدا و گزارشاشو يادشون برهو خيلی ديگه از انسانها.. و مسئولايی که راحت ميگن اينا شهيد شدن اينا دارن واژه شهيد و هم مثه بسيجی به ابتذال ميکشوننچقد از ديروز تا حالا گريه کردم و خنده ام ميگيره از يه برنامه روضه رضوان! که ديروز ساعت ۵ اينا بود رييس هواپيمايی اومده بود و چقد تعريف ميکرد از خودشون و حرف ميزد راجع به پروازای حج

راستی اينو ميدونستين اکثر کسايی که تو هواپيمايی کار ميکنن هيچ وقت سوار هواپيما نميشن؟! يکی از استادای درست و حسابيمون که تو قسمتای تعمير و نگهداری رفت و آمد داره هيچ وقت سوار هواپيما نميشه فقط پارسال برای عمره اونم با پرواز سعودی ...منوچهر نوذری هم رفت...نميدونم .. فقط ميدونم حتما بايد اعتراض کنيم به اينکه چرا انقد که فلسطين و عراق مهمه بچه های ايران نيستن چرا مرگ تدريجی ما (آلودگی هوا) مهم نيست چرا هميشه همه چی اسقاطيه چرا انقد حادثه جاده ای و هوايی رخ ميده منی که به همين راحتی ميميرم انرژی اتمی ميخوام چيکار تو رو خدا بيان اعتراض کنيم همون طور که پرستو گفت ...

دوشنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۴

در گوشه شور

ديروز طبق معمول تنهايی رفتم سينما:حکم اونم به شيوه خودم در سيم ثانيه !شنبه ها معمولا خوب بليط گير نمياد هفته پيششم رفته بودم عروس فراری  فک کنم در عرض يه ربع !خودمو رسوندم تازه فاصله خونمون تا سر خيابون ۱۰ دقيقه راه پياده٬ديروزم از قبل قرار بود برم اون آموزشگاه که درس ميدم مشالا اين کلاس اين دفعه حسابی شلوغه  خلاصه که من از ساعت ۱۰ تا ۱۲ حسابی فک زده بودم حالا با حال بد و سر درد ناشی از بی اکسيژنی اومدم خونه مامانم ميگه دختر خالم سی دی داده رايت کنم هم زمان هم بنده موقعی که داشتم ميرفتم دستشويی احساس کردم کثيفه رفته بودم جرم گير آورده بودم دستشويی رو ميشستم!! خلاصه که دو و نيم - دو وچهل دقيقه فک کنم اومدم از خونه بيرون و به سرعت تا سر شريعتی و پيش بسوی فرهنگ واسه سانس ساعت ۳...خوشبختانه يه دونه بليط بيشتر نداشت و اونم من خريدم !! و رفتم رديف ۴ شماره ۸ حالا يه ۱۰ دقيقه از فيلم رفته بغل دستيام که تازه اومدن ميگن ببخشيد اگه شما يه نفرين٬ ميشه اين بليط اضافه ما رو بگيرين رديف ۶ بشينين ما يکيمون تک نيوفته؟ ما هم خلاصه حس انسان دوستيمون گل کردو قبول کرديم حالا نگو شماره ۲۵ يعنی قشنگ ته رديف ۶ بود اولشم که دو تا پسر اشتباهی يکيشون جای من نشسته بود مسئول سالن اومد جابجاشون کرد و منو نشوند بغل دستشون! نميدونم چرا انقد پسرای درست و حسابی خجالتين در عوض پسرای بی ريخت و عمله پررو؟؟؟ها ها؟؟حالا از فيلم بگم که فيلم و نميتونی بگی فيلم خوبيه يه جوراييه مثلا يه صحنه هايی داره که خوشت مياد ولی در کل چيزه خاصی نيست حالا من فرض کنين دلم برای يه آسمون آبی تنگ شده تو اين فيلم نميدونين آسمونش چه رنگ و لعابی داشت دريا هم کلی خوشگل شده بود در همين فکرا بودم که يه دفعه در يه نمای نزديک بوم صدا همچين درسته تو کادر بود همه يه دفعه با تعجب يه چيزايی گفتن يعنی کارگردان و تدوينگر يه بارم برنگشتن فيلم و ببينن خلاصه که عيش ما زايل شد فيلم يه جورايی گنگستری بود ولی نتونسته بود يه فيلم گنگستری درست و حسابی در بياره  ايده رو خراب کرده بود بخصوص که پولاد يه جورايی يه چهره جديد و خوب برای اين نقش بود بطوريکه بنده به طرز مازوخيسم واری عاشقش شدم من موندم اين چه جوری از اون پسر غاز غلنگ فيلم تجارت تبديل به يه پسر قد بلند با اون قيافه خاص شده راستی اين بهرام اين وسط چيکاره بود؟ بقول يکی اگه اينو مريلا زارعی نبودن چه اتفاقی ميوفتاد؟ بخصوص که تازگيا نميدونم چرا بهرام لحن حرف زدنش تو تموم فيلماش مثل هم شده تازگيا سی دی ازدواج صورتی و ديدم تو فيلم کمدی با لحن فيلسوفا حرف زده اينجا هم همين طور يه جورايی نقشش قاطی داره دلم پولاد ميخواد يه جورايی ه ووی آخی بچه مادرشم مرده نميدونستم حالا فرض کنين يه صحنه داره تو فيلم کارينا کيميايی داره گيتار ميزنه حالا من اون وسط ياد مجتبی سميعی نژاد افتادم زندانی شدن بدون شکنجه و آزارم که باشه غير قابل تحمله...بعدشم بنده دچار نوستالژی شده بودم از طرف امامزاده اسمعيل داشتم پياده ميومدم بالا اونم با سرعت البته پنهان نميکنم که فکرای بديم به ذهنم خطور کرد!! خلاصه از سفارت روسيه که رد شدم مامانم زنگ زد گفت برو نون سحر باگت بخر منم راهم و کج کردم از طرف دادسرا حالا سر شريعتی که رسيدم نميدونم چم شد انگار يه نفر به آدم يه آمپول پر ويروس بزنه همه بدنم درد گرفته بود گلاب به روتون چنان جيشم گرفته بود داشتم ميموردم در صورتی که من وقتی بيرونم امکان نداره دستشوييم بگيره دل و کمرم درد ميکردا فقط عرق سرد ميريختم از سر صدر تا خونه به يه مصيبتی اومدم به نظرم يه دليلش اين بود که تو اون هوا اون همه راه و پياده اومده بودم اونم به سرعت... اومدم خونه تو دماغم پر سياهی بود ...قدر زندگی تو جاهايی که هوای سالم دارن و بدونين خلاصه...

پولاد کيميايي

bahram

پیش درآمد در روح الارواح

سلام من خوبم؟ نه نيستم الان که دارم مينويسم يه جورايی قلبم درد ميکنه ..قلبم شکسته؟ نه٬  سابقه بيماری دارم؟ نه٬ پس دردم چيه ..دردم اينه بخونين بعد هی نگين غرِ و اين حرفاست به جايی رسيديم که ديگه توان زندگی نداريم{ اينو بدون کوچکترين اغراق ميگم}قابل توجه که ما نزديکيای تجريش زندگی ميکنيم يکی از مناطق بحرانی...خيلی اعصابم خورده يه جورايی که کاری از دست خودم ساخته نيست برای خودم و اطرافيانم٬ نگيد درد بی درديه لطفا٬ چه دردی از اين بالاتر که الان انقد سرم سنگينه و درد ميکنه که به زور دارم مينويسم خدا جون چه گيری افتاديم اينجا٬ کاش شهرستانی بودم کاش تو ده زندگی ميکردم نه نگران زلزله بودم نه ترافيک نه خواهری که هر روز بايد از خيابون وحشتناک شريعتی بگذره نه وبا نه درختای قشنگ همسايه که فدای برج سازی شد نه هر کوفت و زهرمار ديگه انقد هوا بد ه که ديروز واقعا مرگ و به چشای خودم ديدم من چيکار بايد بکنم... کاش اون زمينای لعنتی شمال فروش ميرفت ميتونستيم بريم يه دهی جايی يه خونه ميخريديم راحت ميشديم از دست همه شمرون ما رو پس بدين اسرائيليا!!

havaye tehran in taze khubashe Posted by Picasa

چهارشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۸۴

منی که میتونستم باشم

دوباره دچار نوستالژی شدم
به اين فکر ميکنم که ۲۲ سالمه چقد کارا دلم ميخواست تو اين مدت انجام بدم که هيچ کدومشو انجام ندادم هميشه تو درون خودم آدم خيال پردازی بودم تا حالا چند بار تو اين خيال پردازيام يه زندگيو کامل تموم کردم و مردم!!
دلم ميخواست ميرفتم يه عالمه از جاهای دنيا رو ببينم و يه عالمه از جاهای ايران ؛ هنوز اون کاغذايی که از رو نقشه واسه خودم طرح سفر ميريختم و دارم ۳ روز اينجا ۲ روز اونجا ياد فيلم خانه ای روی آب افتادم و نقش عزت جون؛ اونجا که به نوه اش تو خونه سالمندان ميگه امروز از رو اطلس رفتم فرانسه رفتم پاريس کاباره ليدو...
چقد شبيه نه؟!
دلم ميخواست حداقل دو تا زبون ياد بگيرم؛ يه ورزشکار درست و حسابی شم نه برای قهرمانی برای حس خوب فعاليت کردن و ورزش کردن برای تیپ خاص ورزشی بودن..
هنر ياد بگيرم طراحی مينياتور مجسمه سازی نگارگری که البته يه خورده بلدم؛ کلاس خوشنويسی هر چند که خطم خوبه ولی دلم نسخ و نستعليق حرفه ای ميخواست...
موسيقی؛نوا و ساز که ميميرم براش دلم ميخواست يه استاد داشتم از ب بسم الله موسيقی و آهنگ سازيو يادم ميداد ياد خيال بافيای ۶ - ۷ سال پيشم ميفتم که مثلا ميرفتم يه کلاسی که يه روز هنر بود يه روز ادبيات يه روز موسيقی با بهترين استادای دنيا...دلم از بچه گی ماشين و رانندگی ميخواست آرزو داشتم سالها بدون گواهينامه با ماشين برم مدرسه قوی باشم و سخت، ماشينمو خودم تعمير کنم!! يکی نيست بياد ببينه الان ۳ - ۴ ساله گواهينامه دارم بدون اينکه لحظه ای رانندگی کرده باشم...
دلم ميخواست تا رده های بالا تحصيلاتی برم يه عشقی داشتم از موقعی که ۷ سالم بوده و تا دم مرگ با منه اونم اينه که فضانورد بشم اين شايد تنها چيزيه از من و خيالاتم که همه ميدونن واقعا دلم ميخواد يه روز از اين زمين کنده بشم و از دور ببينمش ديدن چيزيای پرابهت هميشه هيجان انگيزه مثل بار اولی که ميری استاديوم نميدونم اگه برم!!! دلم ميخواد اصلا برگردم زمين يا نه شنا کنم تا ته دنيا!!!!
تو خيالاتم هميشه زود مُردم در حاليکه يه دختر و پسر کوچولو داشتم
و اعتراف ميکنم همين جا در حضور همه که پول بزرگترين مانع زندگی من تو تموم بلند پروازيای من بود چيزيايی که آرزو داشتم هيچ کدومش برام محال و غير قابل دسترس نبود اگه $پول $ داشتم...

سه‌شنبه، آذر ۰۸، ۱۳۸۴

من که اینم بچه ام چی میشه

کليد تو در ميچرخه و در باز ميشه مياد تو دارم تلويزيون نگاه ميکنم بازم جنگ و کشت و کشتار نگاش ميکنم يه جوريه در حال و پشت سرش نبسته بعد از مدتها مياد جلو و بلند سلام ميکنه جوابشو ميدمو سرگرم بالا پايين کردن کانالا ميشم هنوز وايساده ميگم درو يادت رفت ببندی ميخوای بازم جايی بری اين وقت شب؟ سايه نرمی از لای در رد ميشه سرمو برميگردونم کنار ديوار کسی وايساده دقت ميکنم ميبينم دختر ظريفی با يه قيافه مظلوم اون گوشه وايساده مانی مياد جلوتر ميگه آمی جون دوستم امشب اومده پيش ما بعد صداش ميزنه تا بياد جلو؛ عصبانی شدم قرار گذاشته بوديم تو خونه مون هيچ وقت از اين حرفا نداشته باشيم رسم و رسومای اخلاقی و رعايت کنيم به قوانين من تو خونه احترام بذاره ؛ متوجه عصبانيتم ميشه ميگه آمی جون دوستمو که يادت هست تو مدرسه همکلاسيمه تو جشن مدرسه ديده بوديش ؛ ديده بودمش البته نه در اين حالت اون موقع خيلی سرحال و سرزبون دار بود نه مثل حالا نميخواستم پا پس بکشم بهش گفتم که منو تو از موقعی که رفتی دبيرستان با هم صحبت کرديمو قرار گذاشتيم به اخلاقيات احترام بذاری دوستای دخترتو نياری خونه تو هم قبول کرده بودی ؛ دختره رنگ به رنگ شد يه ذره دلم براش سوخت مانی يه ذره اين پا و اون پا کرد و گفت آمی فقط همين يه دفعه گناه داره همچين ميگفت گناه داره انگار چه خبر بود حيف که دلم نميخواد کاری کنم که پسره برای زندگی راحت تر منو ترک کنه ولی نميتونم ببينم شب دختر بياره خونه ؛از چشاش التماس ميباره ...
با يه حالتی که روش زياد نشه و فردا هم اينو ور داره بياره گفتم همين يه بار کاناپه بالا رو درست کن اونجا بخوابه برق خوشحالی تو چشاشون ميدوه دختره ميره بالا که وسايلشو بزاره پسر هم مياد جلو مثلا بقول خودش بغلم ميکنه و ميگه مرسی مامان آمی خودمی بعدم ميخنده ميره از تو يخچال ميوه برميداره همين طور که داره خيار ميخوره می ره بالا ولی مثه اينکه نظرش عوض شده باشه مياد پشت سرمو يکی از اون خنده های مخصوص خودش(که من عاشقشمو) ميکنه و من بر ميگردم نيگاش ميکنم دلم ميخواد حسابی بغلش کنم و بوسش کنم ميگه آمی جون زياد بهش سخت نگير دختر خيلی خوبيه امروز حالش زياد خوب نبود رفتيم دکتر دکتر گفت حامله است!چشمکی ميزنه و ميگه داری مادربزرگ ميشی......

یکشنبه، آذر ۰۶، ۱۳۸۴

مرگ

آخی یه دفعه شوکه شدم مرتضی ممیزی که خیلی دوسش داشتم رفت منوچهر آتشی هم که...این وسط جرج بست بازیکنی که خاطره مشترک من و یکی از دوستامه هم مرد مردن چقد بده همیشه هم آدمای خوب میمیرن

یکشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۴

خسته ام خسته

بوی خود کشی ازم بلنده دلم میخواد 10 تا قرص آرام بخش بخورم یه مدت دیگه نباشم قاطیم، دارم روانی میشم نمیدونم چرا، آدم گاهی اوقات که 1000 تا دلیل داره میگه نمیدونم چرا دلم میخواد همه چیو بشکونم بعدم بزنم زیر گریه و خودمو بکشم پس کی راحتی میرسه نه این دنیا نه اون دنیا حتی برد عالی یووه جانم هم حالمو عوض نمیکنه انقد اعصابم خورده که یه ریز فحش میدم به در و دیوار و حتی یه دیقه هم نمیتونم بشینم عصبانیم عصبانی زانومم خیلی درد میکنه

دوشنبه، آبان ۱۶، ۱۳۸۴

من وَترسم!

من فردا ميرم خون بدم يعنی برای آزمايش خون به شدت ميترسم دارم ميميرم هيچکيم بهم قوت قلب نميده به دوستم ميگم ميخوام برم آزمايش خون ميترسم ميگه بابا اون که درد نداره ميگم سر واکسن سرخک هم که گفتی درد نداره درد داشت ميگه نه اون موقع يه چيزی وارد بدنت ميشه ولی الان يه چيزی داره خارج ميشه کلی توفير داره تو معامله(image placeholder) اينم از تفسير ايشون
خلاصه حلالم کنين اگه مردم(image placeholder)البته کسی اينجا نمياد اصلا که بخواد بخونه اين حرفای منو

سه‌شنبه، آبان ۱۰، ۱۳۸۴

جي جي

رجايی دوم يا بنی صدر دوم؟؟زندگی واقعا اينجا سخت شده دلم يه اتفاق يه شبه ميخواد يه کودتا يه چيزی که فرداش ببينم هيچ کدوم از اين احمقايی که دارن اين مملکت و به جنگ و قحطی ميکششونن وجود ندارن...
ديدين لاريجانی در فشانی کردنو گفتن ايرانيا برای روزای سخت آمادگی دارن
واقعا يکی نيست بياد بگه ايرانيا که مرگ يه عزيزشون يه نزديکشون واقعا اونا رو نزديک مرگ ميبره و به شدت ناراحت و افسرده شون می کنه آمادگيه چيو دارن جوونايی که هنوز وقتی صدای آژير اون روزا رو ميشنون اعصابشون خراب ميشه آمادگيه چيو دارن لعنتيااا
دلم ميخواد از اينجا برم جايی که بهترين هوا رو داشته باشه برای يه قطره بارون التماس نکنم صبحا با صدای پرنده ها از خواب پاشم از هر تکونی نترسم و فک کنم زلزله اومده يه جای دور که مرزی و نشناسه به انسانيت آدما احترام بزاره...
خدايا مشکلات همه مردم و رفع کن!
نميدونم سرانجامم چی ميشه اين دانشگاه لعنتی از روبرو شدن با واقعيت ميترسم

چهارشنبه، آبان ۰۴، ۱۳۸۴

همین دور و ورا

سلام هيننن (از اين هين گفتنای خودم خندم ميگيره)ای زندگی کجاش بوديم آهان اونجاش که چون من معمولا با تايپ مشکل دارم اونم به اين دليل که هميشه نصفه شبا آن ميشم اين کيبورد بی پدرم انقد صدا ميده همه از خواب پا ميشن آخه ميز کامی ما تو حال ه؛ القصه چند روزی به شيوه مکتب رو ها، کامی و آوردم تو اتاقم و گذاشتم روی يه عسلی کوچيک و کيبورد جان٬ رو زمينو٬ اينجانب هم اکنون مشغول تایپ؛ البته پام از رو زمين نشستن درد گرفته به اضافه کان مبارک!! منم اين مطلبمو شماره بندی ميکنم که هم يادم نره هم زيادی ور نَوِرَم :
۱.سلام عليکم اين روزا و شبا شب قدر و معنوياته ؛اين زندگيا همچين بيخود شده که معنويات به کل ازش رفته با اينکه مملکت ما مثلا اسلاميه فک کنم يکی از لائيک ترين کشور دنياييم خلاصه که همچين روزايی پارسال من کاملا در حال نابودی بودم يعنی انقد مشکلات بهم فشار آورده بود که واقعا واسم غير قابل تحمل شده بود نتيجه اين شد که من يه مراسم احياء پر سوز و گداز برگزار کردم تا اندکی بتونم از يک ماورای طبيعه يه قدرت مافوق بشر کمک بگيرم و آروم شم مشکلات من بعد از ماه رمضون اندک اندک حل شد تا اومديم اين ماه رمضون نميدونم به خاطر اينکه چهار نفر جلوم نسشته بودم من دريغ از يه قطره اشک بودم يا اينکه امسال دارم بی خيالی طی ميکنم فکر که ميکنم امسال مشکلاتم کم از پارسال نيست در يه بلاتکليفی فجيع بسر ميبرم .....امسال ولی من نميدونم چرا خيلی بيشتر از خودم همش به آدمای اين دنيا فک ميکردم اونا که تو فقر و گرسنگين اونا که تو جنگن اونا که تو اين سرما زلزله اومده و مجبورن شب بيرون بگذرونن خيابون خوابا و هزار تا آدم ديگه به نظرم اين تولد و مرگ خيلی خيلی بی ارزشه آخه چرا مثلا يه بچه بايد زير وحشيگری خانوادش بميره چرا يکی بايد وسط ميدون جنگ و دلهره به دنيا بياد يکی تو فقر محض و يکی وسط ناز و نعمت بی حد ....

.مورد دو کلا جز جيره روزانه غر غر من از اين شهر و آدمای بيخودشن آقا ما يه گهی خورديم رفتيم داروخانه باقری دارو بگيريم که چهار تا عمله رو دور خودش جمع کرده اسمشو گذاشته داروخانه و دراگ استور(واقعا هم دراگ فروشيه)اول که ميگم فلان دارو رو داری ميگه نه اصلا اين دارو ديگه نيست تو هيچ داروخونه ای هم نيست اگرم باشه پاکستانيشه ما هم گفتيم خب بعد چشممون افتاد به مام ها گفتيم يه مام جديد بگيريم يه ليدی استيک گرفتيم يه نيوه آ واسه مامانم؛ ما هم موقعی که اومديم خونه من ديدم اين قرقره پايين استيک که اصلا کار نميکنه تازه سرشم خراب بود بوی پيف پافم ميداد مامانم که ميگه مال تو رو ما بعد از اينکه تست کرديم از رديف پشتی درآورد يعنی جابجاش کرد خلاصه فرداش رفتم دوباره اونجا با يه لحن خيلی دوستانه گفتم اين قرقره اش خرابه بوی خوبيم نميده ميخواستم با يه دونه نيوه آ عوض کنم گفت نه اصلا نميشه رفتی بازش کردی استفاده کردی... حالا بلند جلو همه اونم واسه ۲۲۰۰ تومن! منم يه دفعه خيلی ناراحت شدم مام همون جا گذاشتم اومدم بيرون هی گفت نه خانوم بيا ورش دار گفتم مال خودت بندازش سطل آشغال حالا بغضمم گرفته بود عصبانيم شده بودم هم از دست اونا هم از دست خودم که چرا يه دفعه اين طوری شدمو داره گريه ام ميگيره حالا بعدشم رفتم داروخانه البرز همون دارو رو که اينا گفتن پيدا نميشه داشت تازه اصلم بود حالا فاصله اين ۲ تا داروخونه يه ايستگاه بيشتر نيست ميدون قدس تا سر رضاييه..
.۳.شماره سه رو دقيق يادم نمياد چی ميخواستم بگم فقط اينکه دلم برای همه اطرافيانم ميسوزه وقتی ميبينم پول چه جوری داره با زندگيشون بازی ميکنه هيچ کدومشون لبخند ندارن تو اين شهر کثيف و شلوغ اونا فقط به خاطرات گذشته خوشن که قديم اينجا همه باغ بود ماشين نبود و الی آخر واقعا الان فک ميکنم زندگی برای شمرونيا خيلی سخت شده از يه طرف اونا با خاطرات بچگيشون و باغای بزرگ و زندگی راحت دارن سر ميکنن از يه طرف توی اين کمرکش زندگی افتادن انقد قيمتا بالا رفته که تقريبا هيچ شمرونی رو نميبينم بتونه مثلا يه خونه خوب مثه قديما اين ورا بخره تازه اونا اصلا با بافت شهرنشينی شلوغ کنار نيومدن همشون اکثرا دارن ميرن شهرستان و شمال و اون ورا زندگی کنن واقعا دارن منقرض ميشن اکثرشون غصه زمينای پدری برباد رفته به قيمت کم و ميخورن از جمله خود ما که بهتره طرف دريا نريم چون خشک ميشه انقد بدشانسيم تو خريد و فروش واقعا اين حکومت و شهرداراش بزرگترين خيانت و به شمرونيا قديمی کردن اونا که الانم بری خيلياشون هنوز تو قيد بند پول نيستن زندگيای ساده و معمولی دارن اون بالاشهری که همه تو ذهنشون دارن تو ذهن اينا وجود نداره اگر مثلا يه تحقيقاتی کنن ميبينن قديما انقد اينجا ملک معمولی بوده اکثر مردم ملکاشونو وقف کرده بودن مثلا از سر ميدون قدس به پايين از سمت راست خيابون شريعتی اکثر مغازه های ميلياردی الان وقف بوده وقف پدر مادربزرگم که وقف ۹۹ساله امام حسين کرده بوده که اتفاقا چند سال پيش ۹۹ سالش تموم شد اوقاف گفت منظور از وقف۹۹ ساله يعنی مادام العمر!!!!واقعا دلم ميسوزه و ميدونم تا يه فاجعه پيش نياد هيچ کس فکر نيست در هر صورت ما شمرونيا که منقرض داريم ميشيم(راستی من يه ذره تحقيقات کردم متوجه شدم اين نسل تجريشيا احتمالا در ۲۰۰-۳۰۰ سال پيش مهاجرت کردن احتمالا از شمال ايران حالا يه بار کامل مينويسم مطلبمو جداگانه) ببينيم اونا که خيلی علاقه به برج و باروهای اين محل دارن چه خاکی تو سرشون ميکنن ...
۴.آهان اين شماره چهار رو الان يادم اومد رفته زيرزمين دنبال يه چيزی بگردم تو وسايلام ديدم يه دفترم که با دوستم سر کلاس تصميم گرفته بوديم همه حرفای سرکلاسی که مجبور بوديم تو ورق بنويسيمو تو اين بنويسيم اونجاس بازش کردم شروع کردم به خوندن آخی ياد دوست جون عزيزم با يه عالمه اطلاعات بخير چه بحث هايی با هم کرده بوديم راجع به فوتبال و سياست و سينما و موسيقی و ... يه جای دفتر نوشته بودم دلم خيلی برای نيک آهنگ ميسوزه به خاطر يه کاريکاتور رفته زندان دلم ميخواد برم قم تمساح و بکشم!!!! تو اين روزايی که نيک آهنگ خاطراتشو مرور ميکرد واسم خيلی خاطره بود اون نوشته نيک آهنگ اولين کاريکاتوريستی بود که من شناختم يادم نميره وقتی اولين بار اومده بود تلويزيون چقد ذوق کرده بودم معمولا خاطرات بچگی آدم وقتی بزرگ ميشه جالب ميشن فکر و علاقه ها ؛اين وبلاگ خيلی خوبه آدم يه جوريايی خودشو نزديکترين دوست نويسنده وبلاگ حس ميکنه وقتی داره خصوصی ترين خاطراتشو ميخونه اين تحليلهای زمين شناسی نيکان هم خيلی خوبه برای مايی که تو تهران هر لحظه منتظر زلزله و مرگيم....

پنجشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۴

مرگ

احساس میکنم دور و برم پرسه میزنه همین نزدیکیاس
مرگ و میگم
نمیدونم چرا ولی به شدت حسش میکنم شاید یه زلزله باشه نمیدونم با اینکه هر بار میرم بیرون فقط به این فکر میکنم که یه زلزله میتونه این تهران گند و لجام گسیخته رو نجات بده ولی تصورش هم به شدت وحشتناکه... مرگ لطفا از نزدیکی من برو کنار حتی تحمل اینکه کسی از اطرافیانم چیزیش بشه رو ندارم...

گند خونه

امروز وحشتناک بود دیروز رفتم پست خونه برای فرم گذرنامه و کارت ملی مادربزرگم گفتن باید صبح بیای خلاصه امروز صبح بلند شدم تو این هوای گرم و خشک و پر از دود رفتم پست خونه فرم گذرنامه که نداشت برای کارت ملی هم دیدم باید برم یه فیش 250تومنی بریزم بانک ملی و از کارت ابلاغ کپی بگیرم رفتم و حالا مردک هی ایراد میگیره از عکس میگه گردیه صورتش معلوم نیست تازه عکس نباید با عکس شناسنامه یکی باشه تازه شم اصلا این عکس بافت داره و شفاف نیست مردشورا... حالا تو اون گرما و نمیدونم چرا ترافیک شدید سر تجریش، اومدم تا دمه بیمه (دلیل اصلی مشقتش اینه که یه عده موجود مذکر در مسیر هستن روزیشونو از مالوندن و الگولک کردن میگذرونن)گفتم برم دفترچه بیمه مو تمدید کنم اومدم بیرون و تصمیم گرفتم برم پست خونه سر صدر فرم گذرنامه بگیرم یه عالمه آدم تو ستیغ آفتاب وایساده بودن دریغ از اوتوبوسی و حتی تاکسی که مستقیم بره مونده بودم چه خبره که بعد 20 دقیقه اوتوبوس مترو اومد و بعد از اینکه مردم همه نشستن میگه تا سر پل رومی میرم از اونجا از بلوار کاوه میرم چون تا سر صدر و بستن مونده بودیم چه خبره خلاصه پیاده شدم و اومدم خونه تو راه واقعا داشتم از تشنگی میمردم اومدم خونه بعد تعریف ماجراها و استراحت 5 دقیقه ای مادر بزرگم رفت گشت و 2تا عکس جدید پیدا کرد مامانمم گفت دم کتاب ما و بیمه احتمالا فرم گذرنامه میدن خلاصه از اونجایی که قصد کرده بودم این کا رو تموم کنم اومدم دم کتاب ما و یارو گفت فرم تموم شده منم اومدم این ور خیابون یه ماشین سوار شم برم پست خونه سر تجریش مگه ماشین میومد بعد یه ربع پیاده رفتم تا دمه بیمه اونجا هم گفت نداریم تو اون گرما خسته هم شده بودم اومدم این ور بعد از 5 دقیقه یه ماشین اومد مثلا میبرد میدون تجریش حالا من میدون قدس سوار شده بدم چه قد تو ترافیک موندیم مردک جلوتر از سینما آستارا نیگر داشت مثلا تجریش بود اونجا و  100 تومنم گرفت یه 2 تا فحش آبدار به خودم دادم و رفتم پست خونه ساعت دیگه 1 شده بود مردک بداخلاق که دیروز بهم میگفت با من حرف نزن من روزه ام حوصله ندارم منم بهش گفتم پس واسه چی میای سرکار نشسته بود اونجا و حواسش به بقیه همکاراش بود که جمع شده بودن داشتن دلیل ترافیک و بسته بودن شریعتی رو میگفتن که بعله تونل مترو ریزش کرده چون به قنات رسیدن!!!قابل توجه زمین شناسا و نقشه بردارا دیگه ضد زلزله بودن پیش کش خلاصه منم بعد از چند دفعه فرم پر کردن و 420 تومن دیگه مدارک مادربزرگمو دادم(اینم بگم که اگه کارت ابلاغ بنفش رنگ و دارین اول بایدبیرن ثبت احوال عدم سوئ پیشینه و تاییدیه بگیرین یارو اگه خوشش بیاد از شما میفرستون یه ماه دیگه برین پست مدارکتونو تحویل بدین اگر نه تا 4 ماه جا داره بعد هم مدارک به پست تحویل دادین 5 ماه باید در انتظار باشین!!!)بعد که اومدم بیرون گفتم برم شناسنامه شم که آب ریخته بود روش نوشته هاش رفته بود و تعویض کنم رفتم 1000تومن ریختم به حساب  ثبت هرچند بار اول شماره حساب و اشتباه نوشته بودم رفتم اون ور خیابون سوار ماشین شم برم زعفرانیه حالا مگه ماشین میومد خلاصه یکی بعد از توضیحات من که گفتم میخوام برم ثبت احوال وایسادو آقا خیلی شیک منو سر پسیان تو ولیعصر پیلده کرد و دوباره من یه پول الکی سلفیدم البته یه خوبی داشت که داماد همسایمون مهرداد اسکویی رو دیدم تازه یادم افتاد که امروز فیلم نصرت کریمی میخواستن بزارن چقد دلم برای خودش و خانومشو و ماندانا تنگ شده الان جای خونشون یه آپارتمان بیریخت پر سر و صدا گرفته خنده مم گرفته از این ماجرا اخه طرف تا جوون کسی محلش نمیذاشت و بیچاره کاکتوس پرورش میداد و زندگی میکرد البته یه خونه زندگی خیلی قشنگ داشتن حالا که پیر شده تازه یادشون افتاده نصرت کریمیم هست سرتونو درد نیارم رفتم ثبت هر چی التماس کردم گفتن خودش باید بیاد حالم بهم میخوره که تو این مملکت یا واسه هر چی باید تو صف وایسی یا باید التماس کنی بعدم اومدم بیرون واقعا رمق نداشتم سوار یه تاکسی شدم رانندش از اون چش سبزای ازرق شامی هیززز تا ته ک.و.ن منو سیر میکرد پفیوز....
بعدم این مقصودبیک و که شده اتوبان!! هن هن اومدم خونه دیدم فوتبالم شرو شده چه فوتبال زیبایی برانکو واقعا با غد بازیش نمیدونم میخواد به کجا برسه
(من همیشه ام انقد غرغرو نیستما!)

چهارشنبه، مهر ۰۶، ۱۳۸۴

دور از همه

هين از روزگار نميدونم همه جای دنيا اين طوريه يا فقط مملکت ما اين طوريه که اصولا نبايد شما مطمئن باشی هيچ وقت امنيت جونی داری به خصوص که  رکورد دار تصادفات و کشته شدگان هم هستيمخلاصه ديروز من رفتم ختم برادر حميدرضا دلم ميخواست برم يه جايی که بشينم قشنگ يه ساعت گريه کنم غم های آدمای دور و بر ، بدبختيا و هزار چيز ديگه بدجوری بهم فشار آورده بود يه مقدار البته دير راه افتادم ولی تا رسيدم اونم چه رسيدنی (سوار يه پيکان واقعا دالاق با يه راننده عملی فجيع، ديگه وسط راه هی ميگفتم آقا تو رو خدا آروم تر رانندگی کن)ساعت ۴:۳۰ شده بود ختمم تا ساعت ۵ بود  از يه زنه که دم در بود پرسيدم ختم تموم شد گفت آره منم ديگه کفرم در اومده بود ديروزشم يکی از فاميلامون که خونشون کن ه گفته بود اگه رفتم ختم بدش برم خونه اونا خلاصه زنگ زدم گفتم ميام، اونم گفت دخترمو ميفرستم دنبالت تا اون بياد منم دم در مسجد وايساده بودم هی اين زنا و مردا ميومدن و منم هی نيگا ميکردم اينا رو، پيش خودم ميگفتم اينا مثلا پسر جوون از دست دادن پس چرا اصلا ناراحت نيستن خلاصه نزديکای ساعت ۵ بود گفتم بزار برم تو صحن مسجد ببينم چه خبره ديدم از اون پله پشتيا تازه خانوما دارن ميان پايين حميد هم دم در مردونه وايساده تازه دوزاريم افتاد اينجا ۲ تا ختم بوده، اون یکی ختمه ،ختم یه خانوم پیر بوده که احتمالا فامیلاش دلیلی واسه اینکه خیلی از خودشون ناراحتی نشون بدن نداشتن، خوب از دست خودم عصبانی شدم(image placeholder) ولی به هر جهت ...خيلی فضای ناراحت کننده ای بود همش آدم بغضش ميگرفت ايشالا واسه هيچ کس پيش نياد، بعدم از دور کيوان خان و ديديمو خلاصه يه دفعه دختر فاميلمونو ديدم و رفتيم خونشون...

یکشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۸۴

حمید عزیزززز

نهههه
شوکه شدم
حمید عزیز و همیشه خندون آخه چرا....امروز همش تو این فکر بودم بالاخره من یه روز توی تصادف شدید میمیرم بسکه هر روز یه خطر از سرم میگذره همین طوری داشتم وبلاگ خداداد و میخوندم یه دفعه دیدم نوشته برادر حمیدرضا تو تصادف از دست رفت..... بغض گلومو گرفته...

دوشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۴


logo Posted by Picasa

اسپاگتی

رفتم اسپاگتی در ۸ دقيقه تهنايی!!بد نبود چيز خاصی نبود هر چی بود بهتر از نوک برج بود شايدم سوابق کارگردان اين ذهنيت رو برای آدم ايجاد ميکنه به هر حال از فيلم اول کسی که کار اصليشم بازيگری يه توقع خيلی کمتره دلم برای کيومرث پور احمد می سوزه به قول حميدرضا واقعا با اين ۲ دو فيلم آخرش خودشو دار زد

سه‌شنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۴

تياتر

هين ن ن روزا دارن مثه برق و باد ميگذرن و ما هم هيچی به هيچی زندگی دور از جونتون نيمچه گهيه(ادبيات چاله ميدوني)يکشنبه ای رفتيم نمايش پنجره ها همچينم چيزه مالی نبود ما هم که هر چی دنبال بليط فنز بوديم بهمون نرسيد فوری گفتيم بليط اينو پيش خريد کنيم البته به نظر من مهمترين چيز تبليغات ه ؛همين سايتی که واسه پنجره ها درست کردن و امکان رزرو آن لاين بليط خودش يه انقلاب در تئاتر مملکت مائه وای اون چهارشنبه ۲ هفته پيش صبح زود رفتم بليط بگيرم برای فنز ملت از ديشب اومده بودن تو صف و اسم نوشته بودن اگر اين دختر خاله هام امروز فردا نميکردنو منم خودم موقع پيش فروشش پول داشتم الان انقد دلم نميسوخت خدا کنه دوباره اجراش کنن...