یکشنبه، اسفند ۰۷، ۱۳۸۴
the life is beautifull
یکشنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۴
پنجشنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۸۴
نوشته خورشید خانوم یه چیزیه که منه خیال پرداز هر روز بهش فکر میکنم و اشک تو چشمام حلقه میزنه بخصوص اون تیکه روایت فتح منم دقیقا همین طوری بودم از صدای آوینی که هر شب جمعه پخش میشد میترسیدم خیلی و بعدا خیلی فرق کرد....
نوشته گلناز تاریخ انقضا نداره اون آرزوش که گفته دلش یه کلت خوش دست میخواسته آرزوی منه هر وقت که بیرون میرم، این شهر این کشور این دنیا فرصتی برای نفس کشیدن نذاشته این فیلترینگگگگ که هر شب منو عصبی تر از شب قبل میکنه بوی بدبختی...کارایی که اینا دارن میکنن سرکوبا از بین بردن درختا که هنوز موندم چرا مردم جو گیر ما برای انرژی تخمی تظاهرات میکنن ولی برای نفس کشیدنشون و ریه های این شهر ارزش قائل نیست تا چقد میخوان اتوبان بکشن یعنی نمیدونن چاره این شهر اتوبان نیست باید به شهرای کوچیک و شهرستانا رسید تا همه مجبور نباشن برای استفاده از یه سری امکانات بیان شهرای بزرگ مای بدبخت چه گناهی کردیم این وسط شدیم چوب دو سر.. به خدا انقد اوضاع قاراشمیشه که هیچ کاری نمیشه کرد آدامای خیال پردازی مثه من
میتونن آهنگ تصور کن سیاوش قمیشی و گوش کنن که من بیشتر از آهنگ
Imagine
ازش خوشم میاد به نظرم انسانی تره بوی نهیلیستی کمتر ازش میاد آهنگ جان لنون و وقتی گوش میدم دلم میخواد خودکشی کنم و راحت شم...
روز تاسوعا
چند روز ميخوام بنويسم ولی همش امروز و فردا ميکنم دقت کردم با اينکه ۴ تا تاسوعا عاشورا گذشته ولی هيچی ازش ننوشتم تو اين وبلاگ٬ خودم که ميدونم چرا حالا...
داشتم خاطراتمو تعريف ميکردم روز تاسوعا بدو رفتم که به مراسم برسم همش هم ميگفتم ديدی تموم شد بسکه دير کردی تنها هم بودم خلاصه رفتم ديدم نه خبری نيست فک و فاميلم نيستن هی داشتم اون پشتا خودم قايم ميکردم که صدای دختر عموم و بچه هاشو شنيدم اومدم بيرون و سلام و عليک و ديديم هيچ خبری نيست يه سر رفتيم امازاده اونجا هم خبری نبود مثل پارسال ظهر تاسوعا بی نصيب مونديم بعد هم روش گند غذا دادن و خلاصه هيچی تموم شد ما ۲ سال پيش ميخواستيم بريم ولنجک که نخل بلند ميکنن بعد از ظهر تاسوعا٬ ولی هر چی گشتيم پيدا نکرديم امسال هم تصميم گرفتيم بريم خلاصه خونه عمه ام نزديک بود هی اصرار کردن برم اونجا گفتم نه ميرم خونه خودمون يه ربع ديگه ميام دم ماشين سر کوچه کاشف ٬ من فک کنم نزديک به ۱ ساعت سر کوچه وايساده بودم موش و دادشش رد شدن نميدونم چرا داشت لنگ ميزد! همسايه مون رد شد خلاصه که آبرومون رفت هيچی راه افتادم رفتم خونه عمه ام اونجا معلوم شد اينا پيش خودشون نتيجه گيری کردن من قسمتم نبوده بيام!!! پس زنگ زده بودن به پسر عمه ام بياد٬ خلاصه که رفتيمو و حسابيم شلوغ بود جالب بود که ما اون سال تا کوچه پايينيش رفته بوديم ولی پيدا نکرده بوديم..
مراسم جالبی بود جالبترش اين بود که تو هوای آزاد بود تو يه روز ابری و نيمه بارونی رو يه تپه . دوست مو بلند هم اونجا بود و طبق معمول داشت عکس مينداخت چقدرم اونجاها نذری ميدادن مردم ٬ اونجا آقای سوخته سرايی رو هم ديديم با پسرش که مشالا کم از باباش نداشت بعد هم پسر عمه مو تو جمعيت گم کرديمو و خودمون برگشتيم فرض کنين اونجا قشنگ بالای کوه بود اونوقت بايد ميومدين ميديدين چه آپارتمان هايی ساخته بودن اون نوک طوری که شما اون بالا هيچ نمايی از تهرانو نميتونستين ببينين...
بعد هم اومديم خونه و تا شب٬ که شب عاشورا باشه و من خيلی برنامه شو دوست دارم...
دوشنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۴
محرم در تجريش 0
فعلا
پنجشنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۴
امشب که شب عاشورا بود دوربينمو يادم رفته بود ببرم دلم ميخواد فردا اگه زنده بودم دوربينو ببرم عکس بگيرم بخصوص از دو تاموجودی که ۵ - ۶ ساله جزء لاينفک اين مراسم برای منن ديدنشون يه جور نوستالژيه
خلاصه که ما بچه های محله پايين هر سال ميريم تکيه پايين تجريش اصلا هم درست نيست که به تکيه بالا ميگن تکيه بزرگ تجريش برين خودتون قضاوت کنين تازه ما يه نخل خيلی گنده داريم با بيش از ۱۰۰ سال سن(بايد برم فردا دقيقشو بپرسم) گهواره علی اصغر که نذر مادربزرگم برای به دنيا اومدن بابای خدا بيامرزم بوده(همه شمرونيا فهميدن من ِ تابلو٬ کيم٬ آبروم رفت) پس حداقل ۵۰ سال قدمت داره با يه عالمه هارمونی و نوا و رنگ و پر از غريبه های...
ماجرا مفصل تر از اين حرفاس سر فرصت همه شو مينويسم
ای پسر تو نوستالژيای منی چرا نميفهمی خره؟؟
دوشنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۸۴
من از حمل اين جنازهء هوشيار خسته ام*
يه جور افسردگی همراه با فکر کردن...
زندگی در سکوت...
حال و هوای الانمه٬ يه زمانی بود صدای نوحه و عزاداری يا حتی صوت قرآن عذابم ميداد ياد مرگ ميوفتادم ولی امشب چند تا نوحه دی ال کردم و گوش کردم بلکه گريه کنم دوست دارم گريه کنم نميدونم چر
اامروزمثه سرگردونا تو خيابونا ميگشتم بعد از ۳ سال رفتم گواهی آفيسم و از مديريت صنعتی گرفتم ٬ رفتم خواجه نصير گفتن نميشه ...
توی هياهوی خيابون وليعصر آدمايی و ميديدی که بيخيال دنيا همين طور دارن خريد ميکنن کيسه های بزرگ خريدشونو سپردن به يه باربر که تا ماشينشون بياره پسر کوچولوی واکسی ساکت٬ مرد هيز دم پاساژ٬ جوون کارگری که تو سرگشتگياش غرق بود چقد اختلاف طبقاتی بده ...
دوستم ميگه سر کوچشون يه نوزاد گذاشته بودن سر راه که در اثر سرما مرده:( ولی کاش ميشد نيست بشيم نه؟ آخه مردن مکافات بيشتری از اين دنيا داره رد شدن از پل صراطی که از مو باريکتر و از شمشير تيز تره, کار سختيه حتما...تو اين حال و هوا فقط يه چيزی لااقل پوزخند و به لبم آورد عشرت السلطنه (جی جی بيگم!) شده رييس امور ورزشهای بانوان استقلال!! وقتی گفتن يه زنم هست فک کرديم يه کاری ميکنه لااقل بريم بازيای استق و ببينيم چه ميدونستيم بابای مريم کاظمی گند ميزنه...
تو وبلاگ گردباد يه مطلب خيلی قشنگ بود با شعری از *انديشه فولادوند که من صداشو از لابلای شعر ميشنيدم کاش حميدرضا صداشو(صدای انديشه رو) برای منم ميفرستاد هر چی خواستم کامنت بزارم باز نشد...
یکشنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۸۴
تهران شهر بي دفاع
دلم برای خودمون ميسوزه ما چقدر تنهاييم..
ياد کی ميوفتين؟ زمان جنگ؟ وقتی همين ۳ تا کشورم طرف ما نبودن تنهای تنها اين کشورهای ديگهی دنیا واقعا خيلی بی شرفن حالا يه حکومتيم يه گهی ميخوره به شما چه يه بازی سياسی تبليغاتی راه انداختن ۲ ساله اين شد که شديم تنهاترين ..
.من ميترسم ولی دلم ميخواد بخندم جنگ کدومه ترسو آ...
عيد چند سال پيش عراقيا٬ برای ما تکرار نشه٬ من يکی که واقعا تحملشو ندارم جوونای الان بچه های جنگن و خيلی بی اعصابتر و شکننده تر از اونين که نشون ميدن...
چرا يکی اين بازيو تموم نمیکنه
شنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۴
دور و دلتنگ
يا قيف نيست يا قير نيست يا هر دوش!
فردا بايد از بچه های کلاس امتحان بگيرم حالا يه عمری خودم از امتحان متنفر بودم...
ميخوام فردا که آخرين مهلت دانشگاه آزاده کنکور شرکت کنم زبان ايتاليايی چه ميدونم اين چرخ گردون با ما چه بازيايی داره...
دنبال کار ميگردم.
.دانشگاه و بگو شديم موش آزمايشگاهی
کسی اگه جايی و ميشناسه بشه پولی رفت دانشگاه بگه.
.اوضاع ممالک محروسه بد قاراشميشه نظرسنجی کردن ايران و آمريکا منفی ترين تصوير جهانی و دارن آخه نکه ما سالی يه دفعه حمله ميکنيم به يه کشوری و گوانتانامو داريمو ما اگه حکومتمون گهه ٬ به خودمون ريده نه به ديگران(چه اديبانه نوشتم!)..
کاش ميشد مسئولای حکومتی کل هم اجمعين سوار هواپيما شن بعد طبق معمول هواپيما سقوط کنه و از عدل هم بيوفته رو قم چه شود....
اين بوش و داردسته شم وبا بگيرن يه دنيا از دستش راحت شن بخصوص اون ملکه جنگ خانم برنج!
هر سال که نزديک تاسوعا عاشورا ميشه دعا ميکنم خدا يه کار خيری برام پيش بياره نرم اين تکيه پايين که همش دنبال نظر بازی و چشمم دنبال پسرا باشه که نکنه چشم تو چشمش شم چون حالم ازش بهم ميخوره ووو خلاصه هر چی که آدم از فضای معنوی دور ميکنه دلم ميخواد يه جا برم که تو هوای آزاد بشينم عزاداری مردمو ببينم و حسابی گريه کنم خسته ام از روزمرگيها از دلتنگيا از اخبارای ناراحت کننده مثلا کشورمون...
بقول اون سايته بابا نان ندارد / بابا انرژی هسته ای دارد...
با اين شعره هم خيلی حال کردم خداييش خوب جواب داده...