یکشنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۵

اگر دين نداريد....

مياد sms صداي
نوشته فرناز دستگير شد
دوباره يه عزم جدي براي در منگنه گذاشتن براي گرفتن حال هممون
ولي ما متحدتر از همشون هستيم
چقدر رفتارهاشون مثل پايان حکومت ديکتاتورها شده...

پنجشنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۸۵

1. امتحانمو دادم به اون بدي که فکر ميکردم نبود 10 دقيقه دير رسيدم به امتحان در حاليکه خونه ما از همه بچه ها نزديکتره ! بعدش رفتيم دربند که واقعا دلم بابت اون 3 تومني که بابت اون آشغال دادم سوخت 50 تا تک تومنيم زياد بود براش،و بعد پياده روي با دوست جانم به مقدار زياد!! من معمولا يعني يادم نمياد دوست چيک تو چيک داشته بودم قبلا(چي شد) ولي از حرف زدن با اين دوستم واقعا لذت مي برم
2. تئاتر نرفتم هيچ کي نيومد بليطم که نداشتم حال پايين شهرم نداشتم حال نگاهاي گند مردم که به دختر هميشه تنها نگاه ميکنن هم نداشتم
3.بليط جشنواره گرفتم ولي اصلا خوشحال نيستم ، ساعت 4 صبح با آژانس رفتم خونه دوستم(واي که چه کيفي داد خيابوناي خلوت) که با دوستش بريم بليط بگيريم با اينکه از هر سال زودتر رفته بوديمو زودترم تو سينما بوديم بليط سينماي ايران 1 ساعت 4 سينما فرهنگ تموم شده بود و من يه ساعت 6 گرفتم يه ساعت 9 شب و موندم که با اين ساعت 9 چيکار کنم يکي بياد کمک
*: بعد من از اونام که واسه هر ناراحتيم يه توجيهي پيدا ميکنم براي اين مسئله ام توجيهم اينه که من نماز صبح نخوندم خدا هم گذاشت تو کاسه ام!! توجيه خوبي بود نه؟ آخه نکه من خيلي عابد و زاهدم از اون جهت!!

دوشنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۸۵

فردا امتحان دارم هنوز يه عالمه از کتابه مونده بعد ديدين که اين وسط آدم ياد کلي مطلب و فکر و کاراي ديگه ميوفته ياد احسان بخير اون وقتا چقد ماجراهاي قبل از امتحاناشو مي نوشت با بچه ها قرار گذاشتم بريم تاتر عشقه 5شنبه هم ميرم بليط جشنواره بگيرم واي که چقد دلم براي جشنواره تنگ شده فقط اگه امتحان فردا رو پاس شم کلي از مشکلاتم حله
تاسوعا عاشورا چقد زود اومد هر سال تاسوعا عاشورا يه سيکل تکراري نوستالژي بازي واسه منه فقط نگران اون مادريم که 2 پسرشو که هميشه بيشتر کاراي تکيه رو ميکردن امسال تو تصادف از دست داد جاي خالي آدما رو ديدن خيلي سخته
 خوب همه اينا رو که گفتم، اگه زنده باشم اتفاق ميوفته!

پنجشنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۵

نمیدونم چرا چند شبه همش خواب میبینم تو استادیوم هستم؟؟!! بعد تو استادیوم پر زن و دختره همش به دوستام میگم میبینین اینا رو راحت راه دادن بعد هی میگن ورود زنها ممنوعه!! تا 8 مارس من باید انقد تلاش کنم تا زنها بتونن برن استادیوم
به خودم قول دادم!

دوشنبه، دی ۲۵، ۱۳۸۵

جمعه خوش گذروندم از اونايي که تا عمر داري تو ذهنت ميمونه
ولي دو سه روزه بد دپرسم خيلي کسل و خسته ام امتحان دارم همش دلم ميخواد يه چيزي بخورم
از عوارض خوشيهاي جمعه اس فک کنم....

چهارشنبه، دی ۲۰، ۱۳۸۵

پستهاي هسته اي

يه ذهن آماده داشتم واسه وبلاگ نويسي نمي دونم چرا بيشترش يادم رفت!خوب از کجا شروع کنم
از جشنواره که داره مياد ، دلم براي يکي از دوستام ميسوزه که ايران نيست و نميتونه بره جشنواره اگه همه فيلما هم مضخرف باشه نميدونم چرا بهمن که ميشه اگه نري جشنواره ميميري
خوب چون اين الدايمرم! نميذاره بقيه چيزايي که ميخواستم بگم و يادم بياد اين مسئله اي که حسابي داره تو ذهنم آلارم ميزنه رو ميگم
نميدونم چرا به خودمم به چشم يه کيس روانشناسي نگاه ميکنم روابطم با آدماي مختلف و اينجوري توجيه ميکنم تو اين مدت که امتحان داشتم تمام اتفاقامو تو اون دفتره گفتم مينوشتم حالا که بعد از چند روز بهش نگاه ميکنم يه لبخند خاصي تو ذهنم ميشينه همه روابط ادما بعد از يه مدت فک کنم اينطوري ميشه لحظات اوليه شروع يه رابطه آروم پيش ميره
بعد کم کم اين دريا متلاطم ميشه منتظر تماسش ميموني اگه زنگ نزنه دلخور ميشي از تعريفاش حسابي کيفور ميشي بعد چند روز که ميگذره ميبيني نه طرف همچين ماليم نبوده اصلا اون چيزي نيست که در حدت باشه
براي خودم جالبه نميدونم چطوري دقيق توضيح بدم اينکه چي باعث ميشه از يه آدم براي مدتي خوشم بياد ياد سال اول دانشگاه ميوفتم اون موقع مشابه همين اتفاق افتاد به نتيجه ميرسم ما هميشه معمولا عادت ميکنيم به يه نفر بعد هم که مدت نبينيمش يادمون ميره حتي اگه اين رفاقت(عادت) خيلي هم عميق باشه مثه همين دوستم(؟) که من خيلي از خصوصي ترين مسائلشو ميدونم در حدي که خيلي اوقات عذاب وجدان ميگيرم
به اين نتيجه ميرسم خيلي از ما گاهي اوقات احتياج به توجه و محبت داريم يکي اين توجه و به ما ميکنه و بهش عادت ميکنيم به انژي وجوديش، بعد از چند وقت ديگه ميبينيم نه اين اون کسي که هميشه فکر ميکرديم و انتظار داشتيم نيست
اين همه خزعبل بهم بافتم تا بخودم بگم
وقتي تو سالن امتحان ديديش چندين ساعت پشت اتاق استاد منتظر موندين فهميدين آدما اوني نيستن که پشت حرفاي قشنگشون پنهان ميشن خيلي اوقات ما تصوير ذهني کسيو که دوست داريم، تو قامت اون ميبينيم...
شايد!

دوشنبه، دی ۱۸، ۱۳۸۵

من ، من خسته

امتحان ديروزمو با 15 پاس کردم لعنتي لعنتي همه خنگا با سئوالاي راحت 17 و اينا شدن، بعد استاد از من راجع به پوليتيک و اين چيزا سئوال ميپرسه منم فک ميکنم بايد حسابي حرف بزنم و معلومه استاد وسطش ميگه لشمو پرده الان ميان ميگيرن ميبرنت!! من دلم نمره خوب مي خواد به کي بگمممم
من مريضم واقعا! مدتها به يکي فکر ميکنم منتظر تلفنش مي مونم بعد ديشب که زنگ ميزنه و کلي ازم تعريف ميکنه وخود محبت کم بينيامو يه ذره جبران ميکنه آخر شب من به اين نتيجه ميرسم يارو همچين ماليم نيستا...
تا حالا به وابستگيمون به موبايل فکر کردين؟ الان که مادربزرگم گفت بده من موبايلو ببرم منم روم نشد بهش بگم نه فقط احساس کردم قلبم يخ زد البته دايورتش کردم ولي خوب وقتي نمي بينمش انگار يه چيزي کمه...

جمعه، دی ۱۵، ۱۳۸۵

من يه ايراد بزرگ دارم اونم اينه که وقتي نزديک امتحانا ميشه اين ذهن خيال باف من بدجوري به کار ميوفته طوري که گاهي اوقات ميبينم 2 ساعته دارم براي خودم تخيل ميکنم و اصلا به کتاب و جزوه روبروم نگاهم نکردم.
اينه که يه تقويم گذاشتم جلوم تخيلاتم و روابطو با آدما رو مينويسم اينطوري باعث ميشه از هپروت زودتر بيام بيرون...
 اميدوارم فقط امتحانامو خوب بدم

دوشنبه، دی ۱۱، ۱۳۸۵

امتحانا نزديکه
ما که البته درس آنچناني نمي خونيم فقط هي ميگيم واي امتحان دارم يکشنبه ديگه امتحان دکتره و جالب اينکه شفاهيه و بنده خيلي شيک بايد ايتاليايي حرف بزنم
خدايااا
و امتحان فجيع بعدي 3 بهمن هستش چقد دلم براي کلاساي دکتر تنگ ميشه حس بدي بهم ميگه ديگه اصلا کلاسا و خنده هايي که سر کلاساش داشتيم تکرار نميشه
 سه شنبه هفته قبل براي دکتر تولد گرفتيم يعني گرفتم در ميان کلي استرس و بدقولي بعضيا، رفتم کيک خريدمو زنگ دوم چراغا رو خاموش کرديم و من اومدم تو کلاس خوش گذشت فقط دلم دوربين خوب ميخواست با اين موبايلا عکسا بدرد نمي خورن...