چهارشنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۸۶

دلم میخواست وبلاگ بنویسم ولی یه ذره مخم قر و قاطیه
کلمه ها یه جورایی هی میان تو ذهنم فلاش میزنن و میرن..
حسادت کار خوبی نیست ولی وقتی میشینم فکر میکنم میبینم این حسودی نیست این یه جور حرص خوردنه از اینکه میبینی یه دفعه یه آدمایی که اصلا کس خاصی نیستن هی هر روز اسمشون تکرار میشه هر جا میری اسمشونو میبینی مثه قارچ رشد میکنن
بعد فکر میکنی چرا اینطوریه هی تو ذهنت از خودت می پرسی چرا ؟ چرا...

ممنون برای ناهار امروز خوش گذشت
دور هم جمع شدنای اینطوری خیلی حال میده چون حداقل هفته ای یه بار آدمایی رو میبینی که ازشون کلی مطلب یاد میگیری مثه جاهای دیگه و دانشگاه نیست که هی باید راجع به هر چی میخوای حرف بزنی یه ربع فقط تاریخچه شو بگی تا طرف مطلب دستش بیاد..

کلی حال میکنم با این رونق روزنامه ها وقتی میبینم مردم از دم روزنامه فروشیا دست خالی برنمیگردن
امروز روز آخر نمایشگاه شاگردم بود این شاگرد که میگم فکر نکنین حالا مثلا 5 - 6 سالشه! ماشالا 50 و خورده ای سالشونه تو این یه هفته هر کاری کردم برم نمایشگاهش نشد امروز بعدازظهر عذاب وجدانی منو گرفته بود که چرا روز آخر نمایشگاهشم نرفتم تنها چاره شم این بود که بخوابم و بگم خوب خوابم برد دیگه!! حالا یه سری باید برم خونه اش از دلش در بیارم خوب چیکار کنم من زیاد از این شهر از این گرما و شلوغی خوشم نمیاد بخصوص وقتی هوا گرمه مگه مجبور بشم برم بیرون
و شما مردای این مملکت بدونین هر وقت میبینمتون با لباسای آستین کوتاه و خنک دارین قدم میزنین و حالشو میبرین بعد ما با مقنعه و مانتو و .. دلم میخواد ، دلم میخواد ...
هیچی بابا چیزی دلم نمیخواد

۲ نظر:

ناشناس گفت...

اون دلیلی که برای بیرون نیومدن از خونه داشتی کاملا قانع کننده ست...اونم تو این گرما

ناشناس گفت...

اینقدر گفتی گرمه گرمه . خدا یه حال اساسی بهت داد.