پنجشنبه، آبان ۰۷، ۱۳۸۸

یه آدمی هست مریضه یعنی سرما خورده تب داره حالش خوب نیست
خانواده اش فردا ناهار می خوان برن خونه عموش یعنی دعوت دارن اونم دعوت داره ولی دلش نمی خواد بره حوصله احمدی نژادیا رو نداره به اضافه ماچ و کلی تعارف و ...
مادر بزرگ این آدم برداشته کلی مهمون سرخود دعوت کرده یعنی عوض اینکه بتونی راحت بشینی خونه استراحت کنی و بخوابی باید از یه عالمه آدم بیخود هم پذیرایی کنی
این آدم کلی گریه کرده دلش برای خودش می سوزه برای اینکه آسایش نداره از دست آدمهای اطرافش از اینکه پسر مادر بزرگ یه نیش و کنایه هایی بهش میزنه که کلی گریه اش می گیره برای خودش،
 برای اینکه مادر بزرگ عادت داره هروقت چیزی برخلاف میلش باشه کلی جیغهای بنفش می کشه و میگه به پسرم میگم بیاد تکلیفمو معلوم کنه ولی هیچ وقت تکلیفش معلوم نشده
و پسرمادربزرگ چون به این آدم کمک مالی کرده داره پدرشو درمیاره بس که اذیتش می کنه
این آدم الان مونده فردا بمونه خونه و فحش ها و پررویی ها و .. آدمهای دیگه و رو که بر علیه اش سنگر بندی کردن تحمل کنه گریه کنه از خودش دفاع کنه مثه الان سرش بخواد بترکه ولی بازم آخرش همه اونو مقصر بدونن
یا بزنه بیرون بره کجا آخه جایی هست که بشه رفت راحت گریه کرد و کسی نگه چرا ( پیشنهاد امامزاده و مسجد ندین)
اون فقط فقط دلش می خواد یه روز جمعه آروم و راحت تو خونه ، توی اتاقش بشینه و استراحت کنه( لباس بشوره بره اینترنت کتاب بخونه و ... اینا استراحتهای منه) منتظر شه تا لوکا بده .. و با کسی حرف نزنه آروم باشه و هیچ فکر اضافه ای رو مخش نباشه

دلش می خواد همه ظرفا رو بشکونه قابلمه فسنجون و بریزه کف آشپزخونه و تمام چیزایی که دیگران بهش دادن و پس بده و لباساشو جمع کنه و بره
و به تموم اون مدعی ها بگه آخه چقدر منو اذیت می کنین چقدر پررویین چرا انقد ظلم می کنین
من توانایی مقابله با اذیتهای شما رو ندارم...
فردا رو چیکار کنم

هیچ نظری موجود نیست: