جمعه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۸

امشب که از مراسم دایی نیما برمیگشتم غصه ام شد
وقتی می دیدم انقد زود فراموشتون شد وقتی که داشتین برای شیرینی و شربت هایی که اتفاقا پایگاه های بسیج پخش می کردن ، سر و دست می شکوندین
کاش بودین تو این مراسم و غم خانواده های این کشته شدگان و میدیدید وقتی که با حسرت می گفتن مگه چکار کرده بود که کشتینش
وقتی مادر اشکان سهرابی با حسرت گفت خیلی جیگرمو سوزوندین من همین یه دونه پسر و داشتم...
کاش حافظه تاریخیمون ضعیف نباشه
وقتی آدم میاد توی نت دلش باز میشه وقتی لینکهای شیر شده توی گودر میخونه وقتی احساسات جوونا رو تو بالاترین میبینه حال آدم خوب میشه کاش میشد تو نت زندگی کرد روزمرگیه آدمهای بیرون عذاب میده منو

توی رودرواسی مجبورم برم مسافرت آخرین بار عید 85 پامو از تهران گذاشتم بیرون الان بعد از 3 سال سختمه برم ،همش فکر میکنم وقتی نیستم نکنه تهران زلزله بیاد نکنه تصادف کنم و هزار اتفاق بد دیگه که همیشه ذهن من از اونا پره
سخت ترین قسمت ماجرا اینه که دسترسی به اینترنت ندارم و فکر کنم دیوونه بشم
کاش یه پایگاهی راه اندازی کنیم مثلا لینکهای مهم و پای تلفن برامون بخونه بگه چه خبره

هیچ نظری موجود نیست: