دوشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۷

دلم برای خودم می سوزه

دیروز دوستم اجرا داشت توی تالار مولوی :ساعتهای خاموشی
و چقدر جالب که دیدم اونم تمام خاطرات بچه گی هامونو از زمان جنگ و همه
چیزای دیگه خیلی خوب تو نمایشش آورده بود شاید انقدر منو غرق خودش کرد که
یادم رفت دو روز گذشته برام مثه یک فیلم سینمایی گذشته ، از اون تصادف
مضخرف ، آدمهای متلک اندازی که تا میبینن تو زن با هم تصادف کردن هر چی
از دهنشون در میاد میگن ، زنی که نمی دونم چرا باید دروغ می گفت که من
بهش فحش دادم منی که حتی باهاش حرف نزدم و اعصابی که حسابی ازم خورد کرد
، قوانین بسیار خنده دار( در واقع گریه دار ) رانندگی ایران که توش اصلا
سرعت ملاک نیست و اگر کسی با سرعت بالای 100 تا محکم بکوبه به شما ، چون
شما با احتساب اینکه ماشینی که داره میاد بیشتر از 700 - 800متر با شما
فاصله داره از فرعی به اصلی اومدین ، بازهم مقصرین حالا این قانون نمی گه
تکلیف آدمی مثه من که تمام مسیر های خونمون فرعی به اصلیه باید چه غلطی
کنم موقع رانندگی، اگه همه راننده ها بخوان بکوبن بهم بعد هم خسارت
بگیرن......
تازه فردا صبحشم سر کلاس وقتی استاد سر کلاس میگه چرا دیر اومدی من میگم
جای پارک پیدا نمی کردم ، یه موجودی که مثلا فکر میکنه دوست منه با صدا
بلند میگه : فلانی تو که خونتون نزدیکه چرا با ماشین میای؟ من نمی دونم
اولا زندگی شخصی آدمها چه ربطی به دیگران داره ، اگر من بخوام به جای نیم
ساعت پیاده رفتن توی گرمای وحشتناک و رد شدن از کوچه ای که هم پر از
ساختمون در حال ساخته هم من کلی حس بد نسبت بهش دارم، بخوام با ماشین
بیام دانشگاه باید کیو ببینم ؟ نمی دونم چرا بعضی آدمها فکر می کنن و
شاید اینطور بزرگ شدن که فکر می کنن دیگران هیچی نمی فهمن و اونا عقل
کلن؟ تازه بقیه دیالوگ ها رد و بدل شده بینمونو نمی گم چون واقعا اعصاب
خورد کنه
حالا باز یکی اینو میگفت که یه جلسه هم غیبت نداشت آدم حرصش نمی گرفت طرف
5 تا غیبت داره خودش، به من که تا حالا یه جلسه هم غیبت نداشتم میگه!!
پست مضخرفی شد ولی لازم داشتم بنویسمشون چون من این جور وقتها همش توی
ذهنم در حال کلنجار رفتن و جواب دادن به این جور آدمهای فرضی هستم و دیگه
سرم در حال پکیدن بود...
ولی با همه اینها وقتی دیشب ساعت 11 داشتم از تاتر دوستم بر میگشتم
انگار من به جای مامان نگین فارغ شده بودم و کلی سبک شده بودم شاید چون
منو برد به فضای نوستالژیک در عین حال غم انگیز دهه 60،
راستی چرا همه از ما و دوستم می پرسیدن این چیزا که مسئله شما دهه 60 ها
نیست ، چرا این موضوع؟ ...من خودم کلی خاطره و اتفاق یادمه از اون سالها
، یعنی یه بخش خیلی مهم از خاطرات کودکیمه...

پنجشنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۸۷

باغ هنر ایرانی

حتی هنوزم مجله مو نیاوردن:(

پنج شنبه هفته قبل بود که با مامانم رفتیم باغ هنر ، مدتهاست می خواستیم بریم، کلی هم به همه پیشنهادش می کردم ولی خودم نرفته بودم با اینکه نزدیک خونمونه ولی نمی دونم چرا وقت نمیشد برم تا اینکه بعد از فراغت از انواع مهمونی ها و بدرقه مادر بزرگ یه کم وقت آزاد پیدا کردم،

جای خوبیه حداقلش اینه تبدیل به آپارتمان نشده، ورودیش گرونه به نظرم ! ولی از اون جالب تر تیپ ملتیه که میان اونجا !! باباجان اومدین باغ و بوستان نیومدین فشن که:) تازه اونم نه فشن قشنگ ...
خلاصه ما کلی برای خودمون عکس انداختیم به نگاههای متعجب ملت کلی خندیدیم خلاصه خوش گذشت فقط موقع برگشت توهم داشتیم که الان سگها می خورنمون:)آخه خیلی سر و صدا میکردن

شنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۸۷

صدای انفجار

امشب یه اتفاقی افتاد که حسابی ما رو یاد خاطرات زمان جنگ و زیر راه پله رفتن ها و نوار چسبهای روی شیشه انداخت،
نشسته بودیم داشتیم حرف می زدیم راجع به سفر مادر بزرگم که یه دفعه 4 تا صدای خیلی قوی شنیدیم همه مون پریدیم رفتیم سمت در ، فکر کردیم بهمون حمله کردن خاله ام اینا هم فکر کرده بودن صدای ضد هواییه و کلی ترسیده بودن یکی از دختر خاله هامم که سمت دربند بوده گفت بعد از صداها یه دفعه آسمون سمت شمال قرمز شد خالا نمی دونم این یه انفجار مربوط به مترو بوده یا شاید گازی چیزی بوده،
خلاصه ما فهمیدیم کلی اعصابامون ضعیفه، چون بعدش که داییم اینا  اومدن و دم در قبل از اینکه زنگ بزنن در ماشینشونو کوبیدن بهم!، ما هممون دوباره کلی ترسیدیم:)
فقط خدا هیچ وقت روزای جنگ و نیاره دیگه