يه ذهن آماده داشتم واسه وبلاگ نويسي نمي دونم چرا بيشترش يادم رفت!خوب از کجا شروع کنم
از جشنواره که داره مياد ، دلم براي يکي از دوستام ميسوزه که ايران نيست و نميتونه بره جشنواره اگه همه فيلما هم مضخرف باشه نميدونم چرا بهمن که ميشه اگه نري جشنواره ميميري
خوب چون اين الدايمرم! نميذاره بقيه چيزايي که ميخواستم بگم و يادم بياد اين مسئله اي که حسابي داره تو ذهنم آلارم ميزنه رو ميگم
نميدونم چرا به خودمم به چشم يه کيس روانشناسي نگاه ميکنم روابطم با آدماي مختلف و اينجوري توجيه ميکنم تو اين مدت که امتحان داشتم تمام اتفاقامو تو اون دفتره گفتم مينوشتم حالا که بعد از چند روز بهش نگاه ميکنم يه لبخند خاصي تو ذهنم ميشينه همه روابط ادما بعد از يه مدت فک کنم اينطوري ميشه لحظات اوليه شروع يه رابطه آروم پيش ميره
بعد کم کم اين دريا متلاطم ميشه منتظر تماسش ميموني اگه زنگ نزنه دلخور ميشي از تعريفاش حسابي کيفور ميشي بعد چند روز که ميگذره ميبيني نه طرف همچين ماليم نبوده اصلا اون چيزي نيست که در حدت باشه
براي خودم جالبه نميدونم چطوري دقيق توضيح بدم اينکه چي باعث ميشه از يه آدم براي مدتي خوشم بياد ياد سال اول دانشگاه ميوفتم اون موقع مشابه همين اتفاق افتاد به نتيجه ميرسم ما هميشه معمولا عادت ميکنيم به يه نفر بعد هم که مدت نبينيمش يادمون ميره حتي اگه اين رفاقت(عادت) خيلي هم عميق باشه مثه همين دوستم(؟) که من خيلي از خصوصي ترين مسائلشو ميدونم در حدي که خيلي اوقات عذاب وجدان ميگيرم
به اين نتيجه ميرسم خيلي از ما گاهي اوقات احتياج به توجه و محبت داريم يکي اين توجه و به ما ميکنه و بهش عادت ميکنيم به انژي وجوديش، بعد از چند وقت ديگه ميبينيم نه اين اون کسي که هميشه فکر ميکرديم و انتظار داشتيم نيست
اين همه خزعبل بهم بافتم تا بخودم بگم
وقتي تو سالن امتحان ديديش چندين ساعت پشت اتاق استاد منتظر موندين فهميدين آدما اوني نيستن که پشت حرفاي قشنگشون پنهان ميشن خيلي اوقات ما تصوير ذهني کسيو که دوست داريم، تو قامت اون ميبينيم...
شايد!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر