چند روز ميخوام بنويسم ولی همش امروز و فردا ميکنم دقت کردم با اينکه ۴ تا تاسوعا عاشورا گذشته ولی هيچی ازش ننوشتم تو اين وبلاگ٬ خودم که ميدونم چرا حالا...
داشتم خاطراتمو تعريف ميکردم روز تاسوعا بدو رفتم که به مراسم برسم همش هم ميگفتم ديدی تموم شد بسکه دير کردی تنها هم بودم خلاصه رفتم ديدم نه خبری نيست فک و فاميلم نيستن هی داشتم اون پشتا خودم قايم ميکردم که صدای دختر عموم و بچه هاشو شنيدم اومدم بيرون و سلام و عليک و ديديم هيچ خبری نيست يه سر رفتيم امازاده اونجا هم خبری نبود مثل پارسال ظهر تاسوعا بی نصيب مونديم بعد هم روش گند غذا دادن و خلاصه هيچی تموم شد ما ۲ سال پيش ميخواستيم بريم ولنجک که نخل بلند ميکنن بعد از ظهر تاسوعا٬ ولی هر چی گشتيم پيدا نکرديم امسال هم تصميم گرفتيم بريم خلاصه خونه عمه ام نزديک بود هی اصرار کردن برم اونجا گفتم نه ميرم خونه خودمون يه ربع ديگه ميام دم ماشين سر کوچه کاشف ٬ من فک کنم نزديک به ۱ ساعت سر کوچه وايساده بودم موش و دادشش رد شدن نميدونم چرا داشت لنگ ميزد! همسايه مون رد شد خلاصه که آبرومون رفت هيچی راه افتادم رفتم خونه عمه ام اونجا معلوم شد اينا پيش خودشون نتيجه گيری کردن من قسمتم نبوده بيام!!! پس زنگ زده بودن به پسر عمه ام بياد٬ خلاصه که رفتيمو و حسابيم شلوغ بود جالب بود که ما اون سال تا کوچه پايينيش رفته بوديم ولی پيدا نکرده بوديم..
مراسم جالبی بود جالبترش اين بود که تو هوای آزاد بود تو يه روز ابری و نيمه بارونی رو يه تپه . دوست مو بلند هم اونجا بود و طبق معمول داشت عکس مينداخت چقدرم اونجاها نذری ميدادن مردم ٬ اونجا آقای سوخته سرايی رو هم ديديم با پسرش که مشالا کم از باباش نداشت بعد هم پسر عمه مو تو جمعيت گم کرديمو و خودمون برگشتيم فرض کنين اونجا قشنگ بالای کوه بود اونوقت بايد ميومدين ميديدين چه آپارتمان هايی ساخته بودن اون نوک طوری که شما اون بالا هيچ نمايی از تهرانو نميتونستين ببينين...
بعد هم اومديم خونه و تا شب٬ که شب عاشورا باشه و من خيلی برنامه شو دوست دارم...
پنجشنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۸۴
روز تاسوعا
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر