دوشنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۴

محرم در تجريش 0

سلام هین نمیدونم از کجا بنویسم هر سال تاسوعا عاشورا با اینکه کلی خاطرات واسم درست میشه ولی نمیدونم چرا نمیتونم بنویسمش الان فیلمشو گذاشتم ببینم بلکه بتونم یه چیزی بنویسم اول از رسم و رسومات بگم تجریش 2 تا محله داره محله بالا و محله پایین بچه های هر محل میرن تکیه خودشون شب تاسوعا پایینیا میرن تکیه بالا، شب عاشورا هم تکیه بالا هم میاد پایین که به نظر من بهترین شب همینه، ظهرا هم اول دسته میره امامزاده بعد برمیگرده تکیه، مراسم دارن... یه دلیل اینکه هر سال میرم تکیه پایین غیر هر مسئله ای دلیل اصلیش اینه که به زنا حداقل این اهمیت میدن که توی یه پستو خونه اون بالا قایمشون نمیکنن یا مثلا اونا از لای شیشه ها پنجره ها از اون بالا مردا رو نیگا کنن تو تکیه پایین دور تا دور رواق هست که زنا میرن اونجا در واقع هم ردیف مردا عزاداری میکنن اینم فمنیست بازی ما! تکیه پایین یه نخل قدیمی و سنگین داره شب عاشورا جوونا و چند تا از دل جوونا میرن میارنش دور تا دور میچرخونن و اون وسط شش خون میگیرن که من فلسفه شو نفهمیدم یه دلیل دیگه که من اینجا رو ترجیح میدم اینه که از طبل کوبی و زنجیر زنی خبری نیست آخه طبلا انقد صدای بلندی دارن قلب آدم درد میگیره اگه بعضی چیزا بزاره عزاداریه خوبی دارن اون چند تا چیز عده ای ان که به هوای غذا میان و وسط عزاداریم مشغول حرف زدنن و خلاصه غریبه ها بخصوص که تو این سالا انقد تکیه شلوغ شده گاهی اوقات واقعا ترسناک میشه مثل دو سال پیش که ما طبق معمول ردیف اول زنا وایساده بودیم که نخل و آوردن و من واقعا مرگ و به چشمم دیدم انقد زنا پشت سر تجمع کرده بودن و از جاشون تکون نمیخوردن ما داشتیم زیر دست و پا له میشدیم من اصلا نمیتونم جیغ بزنم فوقش داد میزنم ولی فک کنم اون سال از ته دل جیغ میزدم از اون به بعدم فوبیاش از بین نرفته هر وقت نخلو میارن من میرم زیر سقف میترسم یه بدی دیگه مدل غذا دادنشونه به خدا ما از ته دل میخوایم شام نهار ندن که انقد جنگ و دعوا نشه بعد از یه عزاداری شان خودمون در حد یه حیوون میاریم پایین بس که حمله میکنن نمیدونم این تز و کی داده که هر سال میان صحن و از مردا خالی میکنن و تو اون شلوغی زنا، شروع میکنن فرش انداختن ملت با کفش و اینا میرن روشو.. و خلاصه گندی میشه بیا و ببین بعد موقع غذا دادن وای دلت میخواد خودتو بکشی درا، رم میبندن نمیتونی بری بیرون خلاصه که از این چیزا هم هست اصولا ایرانی جماعت باید همیشه یه جای کارش بلنگه تو تکیه ما هر سال تقریبا میریم دید بازدید همه فامیلمونو هر سال اینجا بطور کامل میبینیم اولین بارهایی که یادم میاد اومدم تکیه، (منهای 3 سالگیم که جای دیگه رفته بودیم) مامانم هر روز بهم میگفت اگه بعدازظهر بخوابی بابات میبرت شب تکیه این خوابیدنم برای منی که پیر بی خواب بودم عذاب علیم بود خلاصه که میخوابیدمو بعد خودم و یادم میاد که دستم تو دست بابامه یه بچه کوچولو با یه بابای قد بلند دست بچه یه ذره کشیده میشه و بابایی که یه دستی یه گوشه سینه میزنه(راستی شما هم اینطوری هستین که تو خاطرات بچه گیتون خودتونم ببینین؟) بعدم اومدن خونه چند سال بعد از بابام، کسی منو نمیبرد تکیه مامانم که نمیومد تا اینکه خودمون بزرگ شدیم و راه افتادیم الان چند روزیه فک میکنم من چند ساله میام تکیه شاید 8 سال باشه تو این مدت آدمایی بودن که من اونا رو سالی یه بار اونم فقط تو این ایام دیدم یه جورایی هممون با هم بزرگ شدیم تو این جمع دو تا شون همیشه هستن همون نوستالژیا!البته من از خودم بدم میاد که چرا وسط عزاداریم چشمم دنبال پسراس این خیلی بده کلا آدم دیگه هیچ وقت تمرکز نداره ... چون هر سال همه فامیلامونم جمع میشن اونجا، یه چند تا شب خاطره انگیز داشتیم باهم، سال 1380 عیدش که محرم بود شب شام غریبان با همه بر بچه های فامیلمون رفته بودیم امامزاده، خیلی خوب بود ولی اون سال یه اتفاقایی افتاد چند تا از فامیلای نزدیک فوت کردن و ما جمع دختر پسرا شاید بیشتر از 2 هفته شب و روز با هم بودیم و 2 تا از پسرای فامیل که من مثلا رابطه معمولیم باهاشون داشتم یه تصوراتی پیش خودشون کرده بودن ولی نمیدونستم این تصورات اونا باعث میشه رفتارای دخترای فامیل با من بد شه و پشت سرم حرفای بد بزنن چون خودشون تابلو بودن میخواستن منم خراب کنن فک کنم سال 80 دو تا محرم داشت یکی اول سال یکیم آخر سال به خاطر تفاوت سال شمسی و قمری، من یه تاسوعا عاشورایی داشتم اول از همه چون دانشگاه نرفته بودم کلی دعا کرده بودم بتونم برم دانشگاه بدم همش چشمم علاوه بر نوستالژیام به اون دو تا پسر فامیلمونم بود که کی میان کی میرن با کی حرف میزنن ولی بعد از اربعین بود که فهمیدم دو تا دختر عموم با یکی از اون پسرا نسخه منو پیچیدن -منم که دیدم این طوریه کلا قطع رابطه کردم باهاشون، چون مالیم نبودن که من بخاطرشون بخوام آبروم بره و پشت سرم حرف بزنن خلاصه تو شبسال فامیلامون کلا یه حال گیری راه انداختم ولی چون دانشگاه رفته بودم اونم شریف بعضیا گذاشتن به حساب این، هرچند که روز بعدش دختر عمه مم زنگ زدو گفت خیلی خوشم اومد که هم راستشو راجع به دانشگات گفتی هم خودتو اصلا نگرفتی(ببخشید که مجبورین خزعبلات خاله زنکی بخونین اینا برای ثبت در زندگی من لازمه ضمن اینکه اون روزا واقعا بهم سخت میگذشت آش نخورده و دهن سوخته شده بودم الان که مدتها گذشته راحت دارم تعریفش میکنم) خلاصه که از اون سال به بعد تو روی پسرای فامیلمونم نیگا نکردم و تاسوعا عاشورا شد فقط همون دو تا نوستالژیام!!یکی از خاطره انگیز ترین شبام پارسال بود که یکی از نوستالژیام دقیقا شب عاشورا که واقعا زیباترین شب عزاداری تو تکیه اس با مداحی آقای میرزایی( که آدم محترم و نورانییه و با بعضی مداحا فرق داره) جلوی من وایساده بود فرض کنین دماغمو یه سانت میبردم جلو میخورد به کتفش:)) منم اونشب تحت تاثیر فضا بودم(که یعنی فضا خیلی روحانی بوده چون من خیلی کم تحت تاثیر قرار میگیرم) و اشک و گریه ای و :دی آخرای مراسم پسرم برگشت یه جورایی که البته منظورش با همه ما چند تا خانومی که پست سرش بودیم ،بود گفت ببخشید پشتم بهتون بود!! وایی البته اون منو نیگا میکرد ولی من نیگاش نکردم:( آخی یه نوستالژی دیگه هم اسمشو گذاشتم موشی!! مثه موش میمونه خیلی بانمکه البته اونو چون دو تا کوچه از ما بالاتر زندگی میکنن غیر از محرمم دیدمش یه بارم به رسم خودم از ساعت پرسیدم:)) واقعا چه نوشته جوادی!!ماجراهای امسال درباره هر شبش می نویسمو میزارم
فعلا

هیچ نظری موجود نیست: