من همش توی ذهنم در حال بحث کردن با آدمهای پر رو دور برم هستم! انقد تو ذهنم باهاشون بحث می کنم حرص می خورم که سر درد میگیرم
از وقتی مادربزرگم اومده یکی از مثلا فامیلهای ما انقد ور ور کرده که واقعا منو از هر چی فامیل داشتن بیزار کرده مدام من تو ذهنم دارم با اون و دیگران بحث میکنم آخه انقد آدم پرروییه اصلا نمی تونی جوابشو بدی
چند وقت قبلم یکی از فامیلهای دیگمون یه چیزایی مثلا با شوخی و خنده گفته بود که من واقعا داغ کرده بودم ( کلیم موقع این حرص خوردن گریه کردم که چرا باید این حرفا رو بزنن) من کلا دلم می خواد هیچ جا پشت سرم حرف نباشه سعی می کنم جلو چشم آدمای روانی نیام که بشم سوژشون وهی بخوان حرف بزنن
تا میام با خودم دعوا کنم بگم این فکرا رو از ذهنت بریز بیرون ولشون کن دوباره یه ناراحتی دیگه، دوباره یکی دیگه یه حرفی میزنه و زندگی منو پر از تلاطم میکنه(البته ماجرا به سادگی دو کلمه حرفی که زدن نیست حال آدم و میگرن ...اصلا ولش) تکرار غم ، غم میاره
بد بختی اینه که مدام حرفهای این آدما تو ذهنم تکرار میشه...
دیشب سعی کردم یه ذره این فکرا رو دور کنم و بشینم فیلم ببینم دوستم فیلم The notebook و بهم داده بود ،
دیدمش البته با مشقت، اگه یه لب تاپ داشتم راحت میتونستم فیلم ببینم الان بخصوص اگه بخوام نصف شب فیلم ببینم کلی دردسره،
فیلم ماجرای عشقی دو تا آدمه! زمان حالشو من خوشم نیومد خیلی مصنوعی بود ولی زمان قدیمش غیر از بعضی کلیشه ها! بد نبود حداقل اینکه دیگه به حرفهای دیگران فکر نکردم و از خدا یه عشق خواستم و خوابیدم:))
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر