چهارشنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۸۷

نموییشگاه(راننده تاکسیا اینطوری میگن!)

امروز بالاخره تصمیم گرفتم برم نمایشگاه کتاب، پارسال که نرفتم و بعد از 13 سال مدام نمایشگاه رفتن، بیخیالش شدم البته واقعیت اینه توی این 13 سال جذابیت اصلی برام جشنواره مطبوعات بود نه نمایشگاه کتاب و خوب از پارسال که از هم جدا شدن انگیزه منم کم شد!
توی این 2 - 3 سال اخیر به جای اینکه خودمو سرگردون کنم تو نمایشگاه، فقط چند تا از انتشارات باحال میرم و یا از قبل کتابی و که دوست دارم اسم انتشاراتشو نگاه میکنم و بعد میرم اونجا می خرم، البته احتمالا کتابهای خوبی این وسط از قلم میوفته ولی واقعا سخته توی این جمعیت خیلی زیادی که جلوی غرفه ها هستن و معطر به انواع بوهای خوش هستن بری خودتو بچپونی لاشون تا بتونی کتابا رو ببینی!
امسال با همین روش یه 10 تایی کتاب خریدم و خیلی سریع از نمایشگاه بی آب و علف اومدم بیرون ولی چه می دونستم که این خواهر کوچیکم روانیم میکنه بسکه منو تو آفتاب میکاره موبایلها که به هیچ وجه آنتن نمی داد و با اینکه من کتاب خریدنم ساعت 12:30 تموم شد ساعت 3 رسیدیم خونه له و لورده!
 
راستی دادم  لگن خاصره  ماشینو که تو تصادف له شذه بود درست کردن واسه یه جفت لگن 260 هزار تومن:(( سلفیدم
دعا کنین فردا بیمه بهم پول بده و انقد گیر الکی بهم نده
 

هیچ نظری موجود نیست: