پنجشنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۵

ماجراهاي ما

در حاليکه گلوم حسابی درد ميکنه بس که داد زدم "ورود به استاديوم حق مسلم ماست" يا بقول بچه ها "استاديوم هسته‌ای حق مسلم ماست" (با احترام به روح نيکان!!)
اين دفعه کم ماجراتر از دفعه پيش بود غير برخوردای بدی که با ۲ تا از بچه ها کردن و البته گرفتن دوربين هر کس که ميخواست عکس بگيره تقريبا کمتر از فحشا و برخوردای دفعه پيش خبری بود تعدادمونم اين دفعه بيشتر بود اتفاق جالب اينکه وسط راه موتور اوتوبوس ترکيد و ما با تاکسی بقيه راه و رفتيم. اول جلوی چمن تجمع کرديم بعد يه سری رفتيم نزديک در که معراج محمدی و امير تاجيک و ديديم ومعراج محمدی اومد دم در و با کنجکاوی ما رو نگاه می کرد جالب اينکه اين بار از قبل پيش بينی کرده بودن و ۲۲ تا مامور زن آورده بودن!! اونا هم ما رو دوره کرده بودن بهشون می گفتيم خوب بزارين ما بريم تو اونجا دور ما وايسين٬ بچه سربازاشونم به نسبت دفعه پيش بهتر بودن يه جورايی ترديد می شد تو چهره شون ديد...
بعد ديديم هر چی گفتيم "طلايی کجايی کجايی" کسی نيومد و اونا هم دارن وقت تلف می کنن تا بازی تموم شه بلند شديم اومديم اولش تو اوتوبوس حالم خيلی گرفته بود احساس می کردم هيچ کار خاصی نکردم ولی بعد بچه ها روسرياشونو در آوردن و پرچما٬ و تا خود جايی که سوار شده بوديم شعار داديم و حسابی حال داد بهم همه تو خيابونا با تعجب ما رو نگاه ميکردن خلاصه که کيف داد کلی و خلاصه بقول معروف
نهضت ادامه دارد

۱ نظر:

ناشناس گفت...

تو سرطان حنجره نگرفتی؟ من کم کم داشتم شک می کردم که تو اکس زده باشی (: