نمی دونم چرا وبلاگ نوشتنم نمیاد
هرچند که اتفاقهای نسبتا زیادی هم میوفته این مطلب شیرین جون رو حسابی درک میکنم چون ما هم این چند وقت که دختر دایی و پسرداییم اومدن تقریبا این طوری هستیم بخصوص که خونه ای نزدیک ما خریدن و رفت و آمدمون بیشتر شده البته خسته کننده و زیاد نیست دیروزم با دوستام رفتیم بیرون یکیشون میخواد بره خارج ادامه تحصیل بده بودن با دوستا خیلی خوبه فقط بدیش اینه که سالی یکی دوبار بیشتر نیست اونم طبق معمول منم که به همه زنگ میزنم و میگم بیاین!!
دیروز صبح با اینکه ظهرم میخواستم با دوستام برم بیرون هر کاری کردم خوابم نمیبرد البته درستر اینه بگم شبش خوابم نمی برد از شانس ما هم این بار مسابقه والیبال که فینال قهرمانی جهان بود دیر برگزار شد و من و مامانم یه دو ساعتی نشستیم ولی واقعا حال داد منتها من چون واقعا توان حرص خوردن و صبر کردن و نداشتم 2 ست و خوابیدم!ولی خیلی حال داد این تیم والیبال نوجوانان نسبت به تیم جوانان شانس بهتریم داشتن باختهاشون موقعی بود که تاثیری روی بالا اومدن از گروه نداشت ولی تیم جوانان با اینکه خیلی بهتر بودن ولی پای فینال باختن که خوب دیگه جبرانش نمیشد کرد
بازم ایول بهشون
دیروز با دوستام کلیم راجع به بسکتبالیستهای تیم که فامیل یکی از بچه ها بودن حرف زدیم و کلی خندیدیم:)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر