یکشنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۴


فکر ميکنم يه تصوير می‌تونه کار هزاران صفحه حرف و انجام بده
پنهان نمی‌کنم می‌ترسم ٬ از اينکه داريم با سرعت زيادی به قهقهرا می‌ريم
يعنی اوضاع شده سال ۱۳۶۷ ملتی با وضع اقتصادی خيلی بد که خودشونو فقط می‌کشن تا به فردا برسن و خفقان شديد سياسی حرف زدن=زندان٬شکنجه...
يکی از فاميلامون ميگفت رييسشون رييس دانشکده نيروی انتظامی تو فرمانيه است بهش گفتن بايد تو خيابون ايست بازرسی بزاره اونم گفته من تو فرمانيه وسط اين ترافيک بيام ايست بزارم که چی بشه هفته بعد از کار بی کارش کردن...
می‌دونی من به حمله امريکا هم فکر کردم می‌دونم می‌شيم مثه عراق٬کلا ما تو کل تاريخمون روزای آروم خيلی کم داشتيم فک کنم تاريخ ما چپکی نوشته شده کوروش و داريوش ۲۵۰۰ سال جلوتر از ما بودن و ما هی داريم يه قدم به عقب برمی‌داريم...
دقت کرديم تو اين مذاکرات تخمی کاملا داريم نقش ابوموسی اشعری و بازی می‌کنيم....
يه وقتی از اين تلويزيون فقط اخبار می‌ديدم و فوتبال حالا خيلی وقته که ديگه اخبارای بيش از حد تکراری و مضخرفم نمی بينم
يه بغض تو گلوی ما هست که داره هر لحظه بزرگتر می‌شه ...
من ۲۲ سالمه يه دختر ۲۲ ساله تا الان واقعا حس ميکنم به هيچ جای خاصی تو زندگيم نرسيدم... دوست دارم برسم تلاشمو می‌کنم ولی انقد موانع سر راه هست که....

هیچ نظری موجود نیست: