یکشنبه، فروردین ۰۶، ۱۳۸۵

سال سفر ه امسال؟

دختر عموم ديشب گفت ميای بريم مسافرت؟ گفتم کجا گفت بندر عباس قشم گفتم نميدونم گفت فقط پول بليط هواپيماتو بدهتو دلم گفتم من از هواپيما ميترسم از پارسال٬ اونا هم داشتن ميرفتن بندر عباس...ديروز فايل جعبه سياه هواپيما احمد کاظمی و گوش کردم چقدر وحشتناک بود...شايد منم مردمنميدونملطفا اگه اذيتتون کردم منو ببخشيد

سه‌شنبه، فروردین ۰۱، ۱۳۸۵

مدتها بود میخواستم اینو بنوسم تو روزنامه شرق خانوم شکوفه آذر مطالبی و راجع به سفراش می نویسه که خیلی خیلی جالبه برای من که یه جورایی باور نکردنی بوده که ایشون چه جاهایی رفته چه خطرایی و پشت سر گذاشته حیف که این بار ظاهرا آخرین قسمتش بوده ولی از آرشیو شرق روزای 5شنبه میتونین بخونینش

اين شرق 5شنبه بعضي نوشته هاش خيلي بانمک بود اين مطلب فرورتيش رضوانيه رو بخونين!
خیلی از بچه های وبلاگستان تو این چند وقت نگران گنجی بودن و با آزاد شدنش واقعا خوشحال شدن یه سال سراسر مضخرف و با یه خبر خوب تموم کردن، تو این وبلاگ یه مطلب خیلی قشنگ نوشته بود شب قبل از آزادی گنجی ، بخونینش:
چند روزی بیشتر نمانده به روزی که قرار است بیایی٬ شش سال نبوده‌ای٬ خیلی‌ها فراموشت کرده‌اند٬ خیلی‌ها خسته شده‌اند٬ خیلی‌ها هنوز هم می‌گویند حقت بوده است٬ .....
انقد دست دست کردم تو نوشتن که یه سال گذشت راستش سر ماجرای روز زن انقد شوکه شده بودم اصلا نمیدونستم باید چی بنویسم من اون روز صبح کلاس داشتم ساعت حدود 12:30 رسیدم مجتمع شقایق برنامه خیلی خوبی بود ساعت 3:30 دوباره کلاس داشتم خیلی دلم میخواست فیلم ماده 61 و ببینم که به خاطر جابجایی برنامه نشد، حتی نتونستم نمایش و ببینم بعدم که برگشتم داشتم میرفتم کلاس، یکی از دوستا زنگ زد گفت برنامه کنسل شده دیگه فک نمیکردم یه همچین برخورد وحشیانه ای کرده باشن یه جورایی احساس خیانت میکردم من رفته بودم خوش گذرونده بودم ولی بچه ها کتک و فحشش و خورده بودن دو سه تا لینک بود دوست داشتم برای خاطرات خودم بذارم تو وبلاگم که سالای بعد اگه زنده بودم ببینم چه بلاهایی سرمون آوردن:
این عکسای جالبی داره
این یکی که جالبترینه

این دوستمون یه سری مطالب خیلی جالب راجع به مسایل زنان داشتن که بین همه مطالبی که خوندم این به نظرم جالبتر اومد

شنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۴

معصومه شفیعی

اونجای سعيد دروغگو !!ديشب اشک تو چشمام جمع شده بود همش فک می کردم چرا گنجی نبايد آزاد بشه تو بزا شب عيد پيش خونواده اش باشه بعدش ۲۰ روز زندانيش کنامروز تو تجريش بودم که پرستو اس ام اس زد گنجی آزاد شد واقعا امسال هر چی گند بود در تمام زمينه ها به خبر خوش آخر سالش می ارزيد واقعا از سال۷۹ گنجی زندان بود؟! برای ما چقد زود گذشته و لابد برای خودش و خونواده اش چقدر وحشتناک و ديراز خودش و خونواده اش معذرت ميخوام برای اينکه خيلی وقتا دلم ميخواست از دنيا بره  تا انقد زجر نکشه بخصوص اون موقع که تو اعتصاب غذا بود و يه دفعه کلی داغون شده بود.اين آزادی و خوشحاليشو بايد تقديم کرد به زنی که به ما صبر کردن ياد داد:معصومه شفيعی

یکشنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۴

C-130

ياد اين ميوفتم موقعی که تو ميدون آزادی مينی بوس گرفتيم که برگرديم دوباره استاديوم تو مينی بوس بچه ها می‌گفتن اين دفعه به جای اينکه سوار اتوبوسمون کنن سوار هواپيمامون ميکنن که ديگه نتونيم به اين راحتيا برگرديم بعد يه دفعه چند تامون با هم گفتيم
C-130 ...

فکر ميکنم يه تصوير می‌تونه کار هزاران صفحه حرف و انجام بده
پنهان نمی‌کنم می‌ترسم ٬ از اينکه داريم با سرعت زيادی به قهقهرا می‌ريم
يعنی اوضاع شده سال ۱۳۶۷ ملتی با وضع اقتصادی خيلی بد که خودشونو فقط می‌کشن تا به فردا برسن و خفقان شديد سياسی حرف زدن=زندان٬شکنجه...
يکی از فاميلامون ميگفت رييسشون رييس دانشکده نيروی انتظامی تو فرمانيه است بهش گفتن بايد تو خيابون ايست بازرسی بزاره اونم گفته من تو فرمانيه وسط اين ترافيک بيام ايست بزارم که چی بشه هفته بعد از کار بی کارش کردن...
می‌دونی من به حمله امريکا هم فکر کردم می‌دونم می‌شيم مثه عراق٬کلا ما تو کل تاريخمون روزای آروم خيلی کم داشتيم فک کنم تاريخ ما چپکی نوشته شده کوروش و داريوش ۲۵۰۰ سال جلوتر از ما بودن و ما هی داريم يه قدم به عقب برمی‌داريم...
دقت کرديم تو اين مذاکرات تخمی کاملا داريم نقش ابوموسی اشعری و بازی می‌کنيم....
يه وقتی از اين تلويزيون فقط اخبار می‌ديدم و فوتبال حالا خيلی وقته که ديگه اخبارای بيش از حد تکراری و مضخرفم نمی بينم
يه بغض تو گلوی ما هست که داره هر لحظه بزرگتر می‌شه ...
من ۲۲ سالمه يه دختر ۲۲ ساله تا الان واقعا حس ميکنم به هيچ جای خاصی تو زندگيم نرسيدم... دوست دارم برسم تلاشمو می‌کنم ولی انقد موانع سر راه هست که....

جمعه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۴





اينم ادامه مطلبم:
اولش يه سرهنگ تقريبا قد بلند اومده بودو هی ميگفت تجمع نکنين برين ماهم که اصلا نيگاش نميکرديم و به روی خودمون نمی آورديم تا اينکه يه دفعه يه سرهنگ...که خيليم وحشی بود اومد و با توپ و تشر و عربده هايی که ميکشيد ميخواست ما رو متفرق کنه هم زمان ما ديديم چند تا از بچه ها خودشونو رسوندن به روبروی در غربی بالای چمنا همون لحظه شروين زنگ زد گفت پرستو اينا اومدن بالا شماهاهم تک تک بيان منم اون وسط در حاليکه تقريبا پست سرم صدای عربده های بلند اون يارو می اومد تند تند تو چمنا ميومدم و به بچه ها زنگ ميزدم ميگفتم که بيان بالا ...دقيقا ياد فيلم آفسايد افتاده بودم اونجا که اون دختره از ايست بازرسی فرار کرد و تند تند ميدويد ولی آخرش سربازه گيرش انداخت من و پريسا همون دوستی که از شهرآرا برداشتيمش و اومديم تند تند سربالايی اسفالت و ميومديم بالا که سربازه داد می‌زد برگرد خانوم برگرد و جلوی ما رو گرفته بود ما هم الکی ميگفتيم وسايلمون دست دوستامونه ميريم بگيريم و زديم تو چمنا همون لحظه اون وحشی(بابايی) پارچه نوشته بچه هايی که شايد با ما ۲ متر فاصله نداشتنو به زور گرفت و فک کنم زدشون يه لحظه انقد ترسيده بودم جرات نداشتم پشت سرمو ببينم تا رسيديم بالا... اينجا مرحله اول اعتراضامون شروع شد که نيرو انتظامی تقريبا به گفتن متلک و حيف نون و آدم نيستينو اينا ميگذروند در عوض بچه ها توپشون پر بودو حسابی داد بيداد ميکردن چقد جالب بوديم! اينکه به صف شديم روسريا رو کشيديم جلو که نگن يه مشت بی حجاب اومده بودن پسرای گل استاديوم ما رو منحرف کنن! يکی از بچه ها داشت يادداشت ميکرد سرهنگه پريد به زور دفترشو گرفت ميگه(تو رو خدا اينجاشو)داری مينويسی کاور سبز کاور نارنجی به کی ميخوای اطلاع بدی اينا رو ميگيم خوب مگه اين سربازا کاورشون سبز و نارنجی نيست؟! و يارو روشو اونور ميکنه... اينجاهاش من خيلی چيزی نگفتم يه جورايی هنوز اون عربده هايی که پشت سرم شنيده بودم تو گوشم بود بعد از به قول خودشون مذاکرات (چقد ما مهم بوديم) با قسم و آيه گفتن بيان برين سوار اوتوبوس شين اول يه تعداد کمی رفتن من و چند تا ديگه نرفته بوديم فک ميکردم ما رو ميبرن نا کجا آباد!! ولی بعد ديدم بچه ها ميگن ۲ تا راه داريم يا سوار اوتوبوس شيم و يه قدم به هدفمون نزديک تر بشيم يا همين جا بمونيمو حالمونو بگيرن!! البته از نيشخندای چندش آورشون معلوم بود چه هدفی دارن ولی وقتی قسم ميخوردن ...خلاصه که سوار شديم هيجان زده بودم با شروين و مريم تماس گرفتم يا گرفتن! گفتم که ما رو سوار اوتوبوس کردن اول دور زد به چه طرز فجيعی (من ياد اين افتادم که اوتوبوس نويسنده ها و شاعرا رو ميخواستن بندازن تو دره) بعد از سر پايينی اومد پايين بچه ها جيغ ميکشيدن ما رو کجا داری ميبيری بعضيا گفتن داره ميبره در شرقی دوباره هيچی نگفتيم از در شرقيم رد شد تا اون لحظه اميدوار بودم ميگفتم قسم خورد.. رفت سمت چيتگر اون لحظه که سر پيچ پارک چيتگر دور زد فهميدم داره میپيچينتمون بعد دوباره اوتوبان کرج٬ بچه ها ترسيده بودن خيلياشون همچين جاهايی رد نشده بودن تازه سنشون کمتر از اين حرفا بود من جای اونا بودم از ترس مرده بودم يه لحظه رو پل روبروی اکباتان با چنان سرعتی چرخيد گفتم تموم شد بچه ها همچنان جيغ ميزدن من که پايه بودم يکی يه فس همشونو ميزديم بخصوص اون مرده که نيشش باز بود ميخواستم زنگ بزنم ۱۱۰ بگم ما رو دزديدن بغليم ميگه ۱۱۰ کين همينان ديگه! انقد جيغ زديم حاشيه جنوبی ميدون آزادی پياده مون کردن به اون ياروی خوش خنده ميگم نيشتو بند مرتيکه بغليم ميزنه بهم! بلند ميگم دروغ گفتن تو دين شما گناه نيست؟؟و میپرم از ماشين پايين به هم ميگيم دوباره برميگرديم استاديوم با نازنين رفتيم جلوتر و واسه مينی بوسا دست تکون ميداديم راننده ها با تعجب نيگامون ميکردن دو سه تا مسافرکش وايسادن که دو سه تا از بچه ها سوار يکيش شدن تو همين گير و دار که بقيه داشتم ميگفتن مينی بوس گير نمياد سواری بگيريم يه مينی بوس خالی ديديم رفتم جلو و حسابی دست تکون دادم تا متوجه ما شد بهمون گفت بيان پايين تر سوارتون کنم به بچه ها گفتيم بدو اين... فک کنم نازنين بود رفت به آقاهه گفت که دربست ميخوايم بريم استاديوم اونم گفت بياين مرد جالبی بود بهش گفتيم ميخوايم بريم بازيو ببينيم گفت بازی کجا کجاس من تا حالا استاديوم نرفتم بهش گفتم ما ميريم جا واسه دختر شما هم باز شه بعد سر قيمت باهاش چونه زديم اول گفت ۵۰۰۰ تومن ما گفتيم ما با اوتوبوس دربست تازه ۲دورم چرخوندمون مجانی اومديم!! مرجان گفت من همون کرايه هميشگيو ميدم نفری ۱۵۰ تومن! آخرشم همون ۵۰۰۰ تومن شد که نازنين اينا پولا رو جمع کردن فک کنم کسريشم خودشون روش گذاشتن و دادن به بهش حالا آقاهه ميگه بزار برسونمتون بعد !بچه ها ميگن ايشالا ميرسونی يکی ميگه گل دومم زدن (گل اول موقعی که جلو استاديوم بوديم زدن) ميگيم کی زده ميگه علی دايی هممون ميگيم هوق! حميده وای که کلی از دستش خنديديم و نقش اصلی همه عکساش ميگه(با لهجه ترکی) علی دايی همشهريمونه اينه همشهری گيرت(غيرت) داره و ادای اون يارو که ميگفت تو استرليا اون کانگورو تور دروازه رو پاره کرد ای بی تربيت... در مياورد آقاهه هم که آدم خوب و خوش اخلاقی بود هی بهش ميگفت پرچمتو بيار تو!هممون خوشحال بوديم اثری از دقايق قبل تومون نبود خوشحال بوديم حالشونو گرفته بوديمو برگشته بوديم! پايين چمنا پياده شديم اميد و شروين و ديدم که ميگفتن برين بالا پياده شين ولی راننده برای اينکه جريمه نشه ميگفت سريع بپرين پايين الان افسر جريمه ميکنه و ما پياده شديم اون مامورای اون بالا تا بيان متوجه ما بشن ما خودمونو رسونديم بالای چمنا دورمونو يه حلقه مامورا که اکثرا سرباز بودن گرفتن بعضی بچه ها خداحافظی کردن و رفتن بعضيا ديگه انگار انگبزه نداشتن تازه ساعت ۴:۳۰ بود گفتم بابا چرا نا اميدين هنوز يه نيمه مونده چرا يه کله گندشون نمياد باهاش حرف بزنيم ...کم کم به جمع سربازا افسرا هم اضافه شدن اولش سربازا هی دهن به دهن ما ميشدن دخترا که اصولا اين جور وقتا کم نميارن سرهنگه ميگه شماها تربيت ندارين به سرباز ه فحش دادين ميگم اول خودش شروع کرد يه سرباز درجه دار که احتمالا تحصيلکرده اس مياد جلو دهن سربازه(که به شدت شبيه سربازه نيشابوريه فيلم افسايده همون که دختر رو برد دستشويی) رو ميگيره ميگه حرف نزن ما يه قدم ميريم جلو سرهنگه ميترسه جامه عفت سربازاش لکه دار شه! داد ميزنه فاصله رو حفظ کنين ما هم به سربازا ميگيم اوو نامحرميا فاصله رو حفظ کن نتيجه اين ميشه که پشتشونو ميکنن به ما٬ ما هم که خسته شديم از وايسادن زياد٬ ميريم روی تپه چمنی ميشينيم ميگم حالا که اينا پشتشون به ماس ما هم پشتمونو کنيم!!همه از اون وری ميشيم آروم ميگيم اينجا منطقه قزوينه و ميخنديم کاش يه عکس ازش داشتيم(۱) شما هرچی عکس ميبينين واقعا بايد به عکاس شجاعش تبريک بگين انقد وحشی بودن که به راحتی دوربينم ميشکوندن تقريبا اکثر عکسا يواشکی گرفته شده بچه ها هم که ديگه اميدی به تو رفتم نداشتن بليطاشون سوراخ کردن و از يه نهال آويزون کردن... (۲) باز خسته شديم از وقت تلف کردن اين وسطم دوتا عوضی همش فيلم ميگرفتن که کفر ما رو بالا آورده بودن به سرهنگ گفتيم اگه مردی فيلم دوربين اينو بشکون صد البته که نشکوندن! يه لحظه سربازا به خيال اينکه ما بيخيال شديم رفتن اون ور ما هم سريع رفتيم رو اسفالت نشستيم! يه دفعه دادشون در اومد اومدن دوره مون کردن و سرهنگاشون شروع کردن:به من ميگه اون موقع که ما جبهه بوديم شما اصلا به دنيا اومده بودين ميگم مگه من بچه دبستانيم که اون موقع به دنيا نيومده باشم ما زير موشک بارون بزرگ شديم نوشين ميگه من خودم موقع جنگ تو اهواز بودم! يکی ديگه شون ميگه تربيت ندارين اگه تربيت داشتين ميرفتين تو چمن که ما بلند ميزنيم زير خنده ميگيم يعنی هر کی با تربيته تو چمنه (يارو حسابی حالش گرفته شد)اون يکی ميگه حيف نون که بدن شماها بخورين ميگيم باشه حيف نونحميده مثه همه ما عصبانيه وايساده ميگه درست صحبت کنين ما ميخوايم بريم فقط بازيو ببينيم يا رو ميگه حرف نزن تربيت ندارين شماها تربيتتون نکردن ميگم ما مگه حرفی زديم شماهايين که دارين حرف ميزنين بچه ها به حميده ميگن بشینه اون يکی ميگه اينا همش مشکلات تهرانه تو شهرستان کدوم دختری اينکارا رو ميکنه من اگه دخترم اين کارو بکنه پوستشو ميکنم(دلم ميخواست دخترشو ببينم) سرهنگ قد کوتاهه همون عربده کشه که از قضا بغل منم وايساده ميگه زياد حرف بزنين همچين ميزنمتون که... حيف که حکم نداريم ميگم بزن زدن يه دختر که هنر نيست منم ميزنم خواهر کوچيکمو اينو يواش به بچه ها گفتم البته می‌گم چه خوب که مشکل مملکت ۴ تا دختره که ميخوان برن استاديوم نه معتادی هست نه دزدی نه قاتلی...به بچه ها ميگم مبايل کدومتون صدا ضبط ميکنه صدای اينا رو ضبط کنين ميگن که چيکارش کنيم اينا اطلاعاتين خودمونو بيچاره ميکنيم ولی کاش ضبط کرده بودن لااقل به درد به وبلاگ که ميخورد خلاصه همين طور فحشاييه که بهمون ميدادن و ما هم انگار نه انگار بعد ديدن نه ما از رو نميريم رفتن يه وانت سياه آوردن جلوی ما که کسی ما رو نبينه ما هم بلند شديم رفتيم اون ور تر نشستيم يکی گفت بچه يه جوری بشينين درختمون وسط باشه! يه دفعه يه لباس شخصيه خيلی وحشی اومد جلو و واسه زهر چشم گرفتن موبايل يکيو به زور گرفتن و بردن کم کم خيلی داشتن وحشی ميشدن اومده ميگه من يه کلمه بهتون ميگم بلند شين برين خواهش ميکنم تمنا ميکنم که ديگه بالاتر از اين نداريم شماها هم اگه منطق دارين برين پرستو اينا ميگن يه لحظه حرفای ما رو گوش بدين که يارو وسط حرفاشون می پره و ميگه هو دارم با يه نفر حرف ميزنم پرستو شروع ميکنه حرف زدن بازم حرفشو قطع ميکنه ميگه زياد حرف ميزنين يا به زبون خوش ميرين يا همتون جمع ميکنيم ميبريم هرچی ديدين از چشم خودتون ديدين ساعت حدود ۲۰ دقيقه به ششه. من سرم پايينه برق پوتينا رو ميبينم که بهم نزديک ميشه ميگه خانوم بلند شو من رومو کردم اون ور که يعنی متوجه نيستم با منی ۳ دفعه ميگه مطمئنم که بار بعدی با لگد ميزنه تو پهلوم ياد بچه ها جلوی دانشگاه تهران ميوفتم و باتوما که يه دفعه ميبينم بچه ها بلند شدن ميگن ارزش نداره کتک بخوريم ضمن اينکه بازيم داره تموم ميشه راست ميگفتن يه ۵۰ متری که ازشون فاصله گرفتيم برگشتيمو علامت ويکتوری نشون داديمو داد زديم ما برميگرديم!! واقعيت اينه هيچ کدوممون به اون معنا ناراحت نبوديم از اينکه چهار تا افسر کله گنده رو مچل خودمون کرده بوديم به معنای واقعی٬خوشحال بوديم باور کنين حسابی کم آورده بودن توقع نداشتن يه مشت دختر بدون هيچ ترسی از تير تفنگ و باتومشون وايسن تو روشون برگشتيم تو چمنای پايين همين طور داشتيم ميرفتيم که خدافظی کنيم اميد گفت حيف نيست عکس دسته جمعی نندازيم گفتم چرا برو به بچه ها بگو نتيجه اش شده اين چند تا عکسی که ميبينين اکثر عکسا رو منصور و نوشين گرفتن که اون وسطا ما ديديم يه ماشين تيریپ خفنی وايساد ولی حميده پريد طرفشون که ديديم ناظمی گوينده خبر ورزشيه شروع کردن پرسيدن اينکه چی شده و اينا ما هم که توپمون پر!!! حسابی داشتيم تعريف ميکرديم که به حميده گفت همينا رو باهات مصاحبه ميکنم بگو٬ در گوش حميده گفتم مقنعه اتو بکش جلو بعدا نگن موهاش بيرون بود نميتونستيم نشون بديم!! حميده هم خوب حرف زد يه جاش گفت چرا عنايتی که آقای گله نبايد تيم ملی باشه اونم ازش پرسيد طرفدار کدوم تيمی اونم گفت فرقی نداره تيم ملی٬ ما از پشت سر هی گفتيم بابا راستشو بگو ناظمی گفت معلومه استقلالی هستی اونم گفت نه اتفاقا قرمزم ولی تو تيم ملی بهترينا بايد بازی کنن قرمز و آبی نداره که همه ترکيدن از خنده بعد ناظمی رو کرد به من گفت حالا با اين خانوم مصاحبه ميکنيم راستش من يه خورده ترسيدم نميدونم چرا ولی منصور از دور اشاره کرد گفت نه حرف بزن منم سريع گفتم باشه مصاحبه ميکنم ولی فيلم بردارشون گفت فيلم تموم شده اينم شانس ما بعدش شروع کرديم با خود ناظمی حرف زدن دوست حميده٬ زهره فک کنم گفت که دوستاشون با لباس پسرونه راحت رفتن تو و ناظمی کلی تعجب کرد به فيلمبردارشون گفت هيچی فيلم نمونده ديگه؟ گفتم ميخواين بريم براتون بياريم گفت مگه بتاکم دارين گفتم نه اگه مه موری ميخوره!(يه چيزی خواستم گفته باشم) بعد ۲ تا موتوری اومدن علی رغم قيافه تابلوشون وحشی نبودن ازمون پرسيدن چی شده تو جيباشون کارت AFC بود وقتی گفتيم چه فحشايی دادن بهمون باورش نميشد هرچند که اونم توجيح ميکرد که اينجا امنيت نداره...خلاصه که بعد پرستو جون لطف کرد ما سوار ماشينش شديم ۴ نفر عقب ۳ نفر جلو!!! هم زمانم بازی تموم شد حميده هی پرچمشو تکون ميداد که نتيجه اش شده اون عکس قشنگه که منصور نصيری انداخته ولی بعدش يه پسره پرچمشو قاپيد!تو اتوبانم هرجا پليس ميديديم نوشين بيچاره مجبور ميشد بره پايين که جريمه نکنن آخه پرستوی بيچاره يه سری جريمه اش کرده بودن موقعی که ماشينشو پارک کرده بوده تو ماشينم خلاصه يه سری صحبت کرديم راجع به اين مسئله ....روز چهارشنبه برای من در کنار همه اين مسائل دوستای خوبی بود که پيدا کردم و واقعا خوشحالم اونايی که خيلی نگاهشون با اطرافيانم فرق داره براشون خيلی مسائل مهمه و نسبت بهش واکنش دارن و منفعل نيستن دوستايی که اميدوارم خيلی زود بازم ببينمشون...اين وسط چند تا مرد بودن به معنای واقعی که در کنار ما بودن و نگران ما به خاطر ما با اينکه بليط داشتن استاديوم نرفتن و ما رو تنها نذاشتن تو اين جمع شدنم نقش اصلی رو داشتن اميد ٬ شروين ٬ منصور نصيری عکاس و ...آقای راننده مينی بوس!!
راستی اين وسط يلدا معيری رو ديدم که واقعا دوست داشتم از نزديک ببينمش و کلی خوشحال شدم و آس عکسا مال اونه دقت کنين که ما اون موقع هرکدوممون از يه ور داشتيم فرار ميکرديممن اميدوارم به اينکه بتونيم مجوز ورود بگيريم بايد يه سری کار انجام بديم از ای ميل به فيفا تا ملاقات با مسئولا تا تنور داغه بايد يه کاری کنيم6:19 AM 3/3/2006

پنجشنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۸۴

nooo

همین الان دوربین خبرساز جواد واحدی از علی آبادی پرسید شنیده میشد که امروز قراره تعدادی بانوان بیان استادیوم با توجه به اینکه امروز هم تعدادیشون اومده بودن استادیوم ولی با اوتوبوس برگشت داده شدن به میدون آزادی شما نظرتون چیه؟اونم گفت ما
خوشحال میشیم اونا بیان ولی باید امنیت فیزیکی!!! و روحیشون تامین باشه البته این روزها جو استادیوم خیلی بهتر از قبله...
لحظاتي بعد واحدي به کسي که فک کنم جزو مسئولين حراست بودگفت امروز تعدادي از خانمها اومده بودن استاديوم به صورت بدي اونها رو با اوتوبوس برگردوندن ميدون آزادي نظر شما چيه يارو هم گفت بله ما هم شنيديم البته با ما هماهنگ نشده بود من از سرهنگ (فک کنم گفت بابايي) هم پرسيدم ايشونم گفت ما اطلاعي نداشتيم!!! من فک ميکنم اگه هماهنگ ميکردن حتما ميتونستن برن استاديوم درست مثل خانومايي که بازي ژاپن و آلمان رفتن تو!!!!!!!!! در هر حال اين يه قانون نانوشته اس که خانوما تو هيچ جاي ايران نرن استاديوم البته بايد تامين امنيت بشه تا بتونن برن واحدي گفت به هر حال بايد کاري بشه تا اينا هم بتونن بيان استاديوم-يه همچين چيزي- تکرارش فردا بعد از ساعت 7:30 صبحه انقد هيجان زده شدم دستام ميلرزه دارم تايپ ميکنم

بچه ها فک کنم داره يه اتفاقاتي ميوفته ادامه بدين راهو...

چهارشنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۴

my mind is over queta

نمی دونم چرا به همه گفتم خوش گذشت گفتم رفتم استاديوم جالبه که ميگفتن بازی چطور بود و لبخند ميزدم يه جوری بودم حوصله توضيح دادن نداشتم بگم که چی شد چی کار کردن با هامونالان با اينکه مخم داره ميترکه ميخوام بنويسم مثه کسی که تير خورده ولی داره به زحمت خودشو رو زمين ميکشه...صبح بايد ميرفتم درس ميدادم پولام جور نبود چقد دويدم اين ور اونور ساعت ۱۲:۳۰ رسيدم خونه سريع رفتم حموم دو سه دفعه با بچه ها حرف زدم با ۲ تا دوست جديد قرار گذاشتم با آژانس با هم بريم خلاصه که راه افتادم و يه اتفاق جالب افتاد يه دختری بود که ما هر روز تقريبا تو جشنواره همديگرو ميديديم بدون اينکه اسم همديگرو پرسيده باشيم بعد فرض کنين من با يکی از بچه ها دم پمپ بنزين ولنجک قرار داشتم و ديدم دقيقا همون دوستم که تو جشنواره با هم بوديمه...اونم گفت چفد دنيا کوچيکه..بعد رفتيم دنبال دوست ديگمون تو شهرآرا يه جور هيجان خاص داشتيم مثه بچه هايی که اجازه بهشون ميدن تنهايی اولين بار جايی برن ترس و خوشحالی و اضطراب...رسيديم دم در بچه ها رو ديديم که چقد همشون خوب بودن با چندتاشون تلفنی حرف زده بودم..کم کم جمع ميشيم راه ميافتيم به سمت در غربی اول عکس العملی نيست از دور قيافه ۲ - ۳ تا مامور پيدا ميشه بچه ها پرچم و در ميارن روش نوشته ما نميخواهيم در آفسايد باشيم ميخواهيم در کنار برادرانمان!!! فوتبال نيگا کنيم ... بچه ها يه مقداری پراکنده ان سعی ميکنيم جمع بشيم يه جا يه گروه هستن با بر و بچه که ما اول فک کرديم اونا هم واسه فوتبال اومدن در صورتيکه ظاهرا برای ژيمناستيک اومدن يه اوتوبوس هم از هتل المپيک اومد بيرون فک کرديم تيم کاستاريکا س کلی باهاشون بای بای کرديم !! خلاصه که سر و کله بربکس نيرو انتظامی پيدا شد و سرهنگا و همون اول کاری ميگفتن برين به هيچ وجه راهتون نميديم...ادامه دارد

آزادی

لحظه موعود نزدیک است آیا ما میتونیم؟امیدوارم، یه دلشوره خوبی دارم در واقع یه جور هیجان، استادیوم آزادی آیا سکوی آزادی ماست؟فردا از اون روزاییه که مطمئنا توی دفتر عمر من روز خاصیه
مطمئنم