چهارشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۹۰

دو سال پیش همچین روزایی یعنی دقیقا شب مبعث یکی از دوستان زندان بود و گفته بودن احتمالا آزادش می کنن
ما هم رفته بودیم دم زندان فکر کنم از سال 2:30  اونجا بودیم یکی از فراموش نشدنی ترین روزهای زندگی من اونجا بود همین طور جوونایی بودن که آزاد می شدن و میومدن بیرون بعد همه دورشون جمع می شدن و باهاشون حرف می زدن
خانواده های زیادی اونجا بودن ولی انگار  هممون یه خانواده بودیم و هر کس داستان خودش و عزیزشو تعریف می کرد
یه خانمی بود که شوهرشو گرفته بودن و حالا منتظر بود شوهرش بیاد، یه خانواده با کلاس و البته پر جمعیت که دو تا پسرشون اون تو بودن ، یه خانواده شمالی که برادرشون اونجا بود و ما ، هممون زیر پل نشسته بودیم درد ها رو با هم تقسیم می کردیم بعد ناخودآگاه گریه مون می گرفت تا چند ماه قبلش تصور یه همچین روزایی رو نداشتیم
هر چند دقیقه یکبار یکی از زیر سایه پل میومد بیرون و از پله ها می رفت بالا تا ببینه اسمی نزدن تا اینکه کم کم چند نفری و آزاد کردن
یکیشون یه پسری قد بلند و آفتاب سوخته ای بود باباش با چشم های گریون و یه جوریایی از حدقه درومده نگاهش می کرد  لباساش پاره بود و صورتش کبود و از پارگی لباس کبودی های تنش هم معلوم بود یه کفش یکی دو سایز بزرگتر از پاش هم پاش بود.
یه عده ریختن دورش و ازش راجع به اطرافیانشون که زندان بودن پرسیدن انقدر خوشحال بود از اینکه اومده بیرون که رو پاش بند نبود بالا پایین می پرید و به باباش هی می گفت بریم دیگه و خیلی زود از اونجا دور شدن
خانواده با کلاس! همچنان در رفت و آمد بودن و مادرشون که معلوم بود خیلی سختی و ناراحتی کشیده تو این چند روز هی می رفت و می آمد تا اینکه یه دفعه صدای خوشحالیش اومد یه پسر جوون 19 - 20 ساله که می لنگید در آغوشش بود و اشکای من که قلپ قلپ می ریخت پسر کلی ازین ور به اون ور می رفت به سئوالای همه جواب می داد و می گفت چه اتفاقایی براش افتاده و کیا رو دیده و چیزای دیگه ، همه به مادرش تبریک می گفتن ولی گفت دوباره از فردا پس فردا آواره اینجاست چون اون یکی پسرش هنوز اون توئه . پسر خیلی آدم سمپاتیکی بود کلی به همه انرژی داده بود و آخر سر از پایین تپه زیر پل براش نا خود آگاه دست تکون دادم و اونم یه لبخندی زد و دستی تکون داد و سوار ماشین شدن و رفتن
دیگه نوبت خانم چادری و غمگین بود که شوهرشو گرفته بودن و با یکی دو تا از همکارای شوهرش اومده بودن دنبال شوهرش ، می گفت براش تو اداره زدن .. شوهر خانم اومد و بالای پله ها یه مدت طولانی همدیگرو بغل کرده بودن و باز این پایین من گریه ام گرفته بود کلا زیادی رقیق و قلب شده بودم!‏
گرم بود بچه های س بازی می کردن و از گرما کلافه بودن ما خسته بودیم و غمگین که خبری نیست از دوستمون و کنار خانواده شمالی نشسته بودیم و حرف می زدیم م اومد با همه خانم های اون خانواده هم دست داد و ما کلی خنده مون گرفت و گفت فکر کرده ما ها با هم هستیم
یه دختری بیرون اومد با یه قیافه خیلی معصوم ، باباش همون موقع رسیده بود نمی دونین چه جوری بغلش کرده بود همه گریه شون گرفته بود
خودم دیگه خجالت می کشیدم انقد گریه کرده بودم:)‏
دیگه کسی بیرون نمیومد بازم نشستیم گفتیم شاید یه ساعت دیگه بازم آزاد کردن ولی دیگه کسی رو آزاد نمی کردن قیافه همه اونایی که از ظهر اونجا بودن و عزیزشون نیومده بود خیلی خسته به نظر می رسید و  نزدیک غروب تصمیم گرفتیم بر گردیم  سوار ماشین شدیم و ح گفت که چه برنامه هایی برای آینده داشتن و این دستگیری و ضبط کردن بعضی وسایلشون چقدر باعث شده بعضی کاراشون دچار مشکل بشه...‏

همه این خاطرات با جزیبات بیشتر، این چند روز همش داره از جلو چشمام رژه میره و باز دو نفر دیگه از دوستام اون تو هستن هر چند شاید دیگه مثه قبل کسی دور اوین جمع نشه و صمیمیت ها و رقیق القلبی ها مثه قبل نیست ولی هنوزم امیدوارم دوستام و خیلی از اونایی که این دو سال همش دارم بهشون فکر می کنم و یه لحظه از نظرم بیرون نرفتن از پشت دیوارها بیان
 

۱ نظر:

Hojjat گفت...

وقتی خبر شلاق سمیه توحید لو رو شنیدم و عکسهای پیمان عارف رو دیدم که به چه جرمی اینطور وحشیانه تحقیر شدن گریه ام گرفت و برای خودم تاسف خوردم که دارم اینجا زندگی میکنم، جایی که انسان ها فقط به جرم عقیده ای که دارن باید چنین رفتارهایی رو تحمل کنن.