جمعه، آبان ۱۰، ۱۳۸۷

شادم که می گذرد

گاهی اوقات آدم دلش می خواد فرار کنه همه زنجیرها رو باز کنه و فرار کنه انقد که این زنجیرها به دست و پای آدم سنگینی میکنن
خسته شدم
کاش یکی بود باهاش فرار می کردم یک دفعه از این وضعیت شلوغ و درهم برهم و عذاب آور آزاد میشدم...
خسته شدم
از صداها، از تکرار حرفها، از اینکه بعضی فکر میکنن کری و نمی شنوی چون خودشون کرن...
خسته شدم
چرا اصلا من خودمو درگیر کردم... یه باتلاق...
 
 
این روزها یه بوی خاصی دارن
ماه رمضون که تموم شده بود همش یاد 2 سال پیش که میرفتم سر کار میوفتادم ادمایی که شب و روز باهاشون بودیم رابطه ها اعصاب خوردی ها از اونجا پناه میبردم به بچه های کلاسمون...
هوا که یه خورده سرد شد یاد کلاس فوق العاده ترم اولمون با دکتر کردستانی میوفتادم الانم که با بچه ها حرف میزنم همیشه میگن دیگه اون کلاس تکرار نمیشه پر از لحظه های جالب گاهی اوقات ناراحت کننده ولی بیشتر اوقات فوق العاده الان انقد فاصله گرفتم از اون زمان که راحت بتونم هضمشون کنم الان مثه یه خاطره شیرین دور می مونه
و الان که هوا خیلی سرد شده و دوباره بخاری ماشینو روشن میکنم و صدای محسن چاووشی میاد یاد تو میوفتم که زود رفتی ولی تو خیلی از لحظه های من اسمت هست...
و یاد علی سنتوری
 
خدا این همه آدم بیخود روی زمین هست چرا قیصر؟
بهم میگه مرگ چرا نداره
 
 
چقدر خواب دو شب پیشم خوب بودکلی بهم انرژی داد اون خونه سقف شیشه ای بزرگ ، اون رعد و برقهای فوق العاده قشنگ و اون شخص ، (من حتی بهت فکر نمی کردم) و صورتت که هنوز ته ریشتو
حس میکنم... توی تعبیر خواب نوشته دیدن آدمهای معروف برای آدم شانس میاره چه جالب که تو خواب اون خونه خوشگله هم تو سهیل بود

هیچ نظری موجود نیست: