این هفته چند روزش خیلی سخت گذشت حالم خیلی بد بود و استامینوفن کدیین خوردم بعد نصف شب تمام تنم یخ کرده بود و به سختی نفس میکشیدم فقط تونستم برم چند تا گردو و عسل و .. بخورم تا فشارم بیاد بالا ، البته مشکلم بیشتر ضربان قلب پایینه چند باری منو تا مردن پیش برده خلاصه که ساعت 4 صبح از ترس مردن داشتم تلف میشدم! نمی دونم تا حالا تجربه کردین این حس و یا نه من این بار سومم بود که واقعا حس میکردم دیگه زنده نمی مونم بخصوص که تو فامیلمون الکی مردن جوونا هم زیاد داشتیم
حالا بیخیال
بعدشم چنان گلو دردی گرفتم که نگو، رفتم دکتر و فعلا آموکسی کلاو می خوریم! امتحانم داشتم جاتون خالی چه امتحانی بد ندادم البته ولی چون شفاهی بود من ساعت 10 رفتم 2:30 نوبتم شد فقط شانسی که آوردم امتحان پنجشنبه مون افتاد یکشنبه که خیلی خوب شد چون هم حالم بهتر میشه هم اینکه مشالا انقد برق زرت و زرت میره نمیشه درس خوند بخصوص برای من که شبها عادت دارم درس بخونم
دیشبم درست سر بازیی که خیلی دوست داشتم ببینم و مطمئن بودم بازی خوبیه برق رفت و دو ساعت و نیم بعد اومد (بازی پرتغال-چک) هر چند که واقعا بازی ترکیه و سوئیس جبران کرد خیلی حیفه که این 4 تا تیمی که واقعا جذاب بازی می کنن توی یک گروه بودن
من با این فوتبالا و امتحانا چه بکنم!!!
خیلی از وبلاگا رو وقتی مدت زیادی میخونی انگار یه جوری دوست صمیمیت میشن بدون اینکه حتی خودشون بدونن خیلی وقتها بهشون فکر میکنی یکی از این وبلاگها وبلاگ نیلوفره و وقتی این پستشو چند شب داشتم میخوندم واقعا واقعا شوک شدم بقول خودش انگار فیلم باشه اینجور وقتها معمولا وقتی برای خودم ناراحتیی پیش بیاد دوست دارم یکی بیاد بغلم کنه و حمایتم کنه دوست دارم بهش بگم خیلی توی فکرم هستی و امیدوارم حتما و به خوبی بتونی این دوران بگذرونی شاید واقعا پشت پیچ بعدی منظره های بهتری وجود داشته باشه و از این جاده یکدست بهتر باشه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر