امشب یه اتفاقی افتاد که حسابی ما رو یاد خاطرات زمان جنگ و زیر راه پله رفتن ها و نوار چسبهای روی شیشه انداخت،
نشسته بودیم داشتیم حرف می زدیم راجع به سفر مادر بزرگم که یه دفعه 4 تا صدای خیلی قوی شنیدیم همه مون پریدیم رفتیم سمت در ، فکر کردیم بهمون حمله کردن خاله ام اینا هم فکر کرده بودن صدای ضد هواییه و کلی ترسیده بودن یکی از دختر خاله هامم که سمت دربند بوده گفت بعد از صداها یه دفعه آسمون سمت شمال قرمز شد خالا نمی دونم این یه انفجار مربوط به مترو بوده یا شاید گازی چیزی بوده،
خلاصه ما فهمیدیم کلی اعصابامون ضعیفه، چون بعدش که داییم اینا اومدن و دم در قبل از اینکه زنگ بزنن در ماشینشونو کوبیدن بهم!، ما هممون دوباره کلی ترسیدیم:)
فقط خدا هیچ وقت روزای جنگ و نیاره دیگه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر