پنجشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۶

من ایثار بزرگی امشب کردم نخندید لطفا، ولی برای من واقعا ایثار بود
همه تقریبا میدونن برای من کتابها و مجله هام از بچه هامم ! عزیز ترند طوری که حتی نمیدم کسی بهشون دست بزنه! دایی بزرگ ما امشب خونمون بود و بعد از چند وقت اومده ایران ، وسط حرفهاش یه دفعه گفت : از این شاعری که تازگی فوت کرده و تو انگلیس خیلی حرفشو میزدن کتابی داری؟ منم که دروغ نمی تونم بگم گفتم بله:| خلاصه کتابها رو آوردم ببینن وسطش گفت : خوب قشنگ یه خط یادگاری برام بنویس توش من ببرم بخونمش بعد برو برای خودت بخر:((((
یعنی فکر کن کتابایی که دیگه از چاپشون چند سال گذشته و دیگه اون مدلی احتمالا چاپ نمیشه رو مجبور شدم بدم بره، نه هم نمیتونستم بگم چون مادربزرگ گرامی بنده رو از وسط به دونیم میکردن تازه داییم هم خوب، گاهی یه حالی به ما میده بد بود می گفتم نمیدم
خلاصه که یادگاریهایی نوشتم دادم بهش فقط گفتم لطفا تمیز و مرتب نگهشون دار:|
توی یکی از کتابها یه چیزی یه دفعه به ذهنم اومد و نوشتم که منهای جمله آخرش که اند پاچه خواری محسوب میشه بقیه اش واقعیت محض بود!نوشتم:
کتابهایم جانم هستند
جانم را از جانم جدا میکنم و به عزیزتر از جانم هدیه میکنم:)))
نخندین و ببخشید که پست خیلی جواتی شد ولی اون جمله اول تمام ماجرا بود!

هیچ نظری موجود نیست: