یکشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۶

باید اعتراف کنم تنها دلیلی که باعث شد پنجشنبه ای وسط اشک هام بلند شم و برم پیاده روی از اونایی که یکساله نرفته بودم و انقد راه میرم که دو تا باتری ام پی تری پلیر تموم شه نوشته پرستو بود!
می خواستم ماجرای اشکهامو بنویسم اینکه بیرون رفتن با مامانمو مادربزرگم عذاب الیمه چون انقد به آدم استرس میدن روانی میشی: بدو... زود باش.. ما رفتیما... این عبارات با توان 10 تکرار میشن معمولا هم اگه قرار باشه جایی پیاده برن محض رضای خدا حتی اگه 10 بار بگی منم میام منتظرت نمیشن انگار که حلوا خیر میکنن حالا فکر نکنین من از این دختر فس فسو ها هستما بهم بگن راس فلان ساعت آماده باش آماده ام حالا پنجشنبه هم با اینکه چند بار گفتم من میام  شب سال مسجد، وسط خوابمم بلند شدم و دوباره گفتم من میام ولی وقتی لباس پوشیده اومدم پایین دیدم طبق معمول گذاشتن و رفتن:|
اشکهامم نتیجه عصبانیت مفرط و بغض چند ساله ام بود:)
بعدم هر چی اصرار که بیا بریم شب خونشون برای شام و اینا نمی خواستم برم ولی از اونجایی که زن عمو هم خونه ما بود و اصولا وقتی روی چیزی اصرار میکنه دیگه باید قبول کنی چون اگه شده یک ساعت میگه به خاطر من حالا این دفعه... تا بیای،  ولی باید اعتراف دوم رو بکنم که وقتی مجبور شدم قبول کنم که برم و رفتم حموم دوباره تصمیم گرفتم بپیچونمو نرم ولی خیلی اتفاقی وسط حموم صدای زنگ موبایل و شنیدم(خیلی محاله) و حرفاش باعث شد که برم
به همین احمقانه ای! آخه من از اوناییم که وقتی دو به شکم کد ها یی که بهم داده میشه رو خیلی باور میکنم و بقول خودمون به فال نیک یا بد میگیرم...
 
چرا این پست و نوشتم؟ برای ثبت در تاریخ:))

۱ نظر:

پ گفت...

آخی طفلکی!
دلم سوخت واقعاً. چون خیلی بدم میاد از اون نوع استرس.
خوب باشی،