سه‌شنبه، آذر ۰۸، ۱۳۸۴

من که اینم بچه ام چی میشه

کليد تو در ميچرخه و در باز ميشه مياد تو دارم تلويزيون نگاه ميکنم بازم جنگ و کشت و کشتار نگاش ميکنم يه جوريه در حال و پشت سرش نبسته بعد از مدتها مياد جلو و بلند سلام ميکنه جوابشو ميدمو سرگرم بالا پايين کردن کانالا ميشم هنوز وايساده ميگم درو يادت رفت ببندی ميخوای بازم جايی بری اين وقت شب؟ سايه نرمی از لای در رد ميشه سرمو برميگردونم کنار ديوار کسی وايساده دقت ميکنم ميبينم دختر ظريفی با يه قيافه مظلوم اون گوشه وايساده مانی مياد جلوتر ميگه آمی جون دوستم امشب اومده پيش ما بعد صداش ميزنه تا بياد جلو؛ عصبانی شدم قرار گذاشته بوديم تو خونه مون هيچ وقت از اين حرفا نداشته باشيم رسم و رسومای اخلاقی و رعايت کنيم به قوانين من تو خونه احترام بذاره ؛ متوجه عصبانيتم ميشه ميگه آمی جون دوستمو که يادت هست تو مدرسه همکلاسيمه تو جشن مدرسه ديده بوديش ؛ ديده بودمش البته نه در اين حالت اون موقع خيلی سرحال و سرزبون دار بود نه مثل حالا نميخواستم پا پس بکشم بهش گفتم که منو تو از موقعی که رفتی دبيرستان با هم صحبت کرديمو قرار گذاشتيم به اخلاقيات احترام بذاری دوستای دخترتو نياری خونه تو هم قبول کرده بودی ؛ دختره رنگ به رنگ شد يه ذره دلم براش سوخت مانی يه ذره اين پا و اون پا کرد و گفت آمی فقط همين يه دفعه گناه داره همچين ميگفت گناه داره انگار چه خبر بود حيف که دلم نميخواد کاری کنم که پسره برای زندگی راحت تر منو ترک کنه ولی نميتونم ببينم شب دختر بياره خونه ؛از چشاش التماس ميباره ...
با يه حالتی که روش زياد نشه و فردا هم اينو ور داره بياره گفتم همين يه بار کاناپه بالا رو درست کن اونجا بخوابه برق خوشحالی تو چشاشون ميدوه دختره ميره بالا که وسايلشو بزاره پسر هم مياد جلو مثلا بقول خودش بغلم ميکنه و ميگه مرسی مامان آمی خودمی بعدم ميخنده ميره از تو يخچال ميوه برميداره همين طور که داره خيار ميخوره می ره بالا ولی مثه اينکه نظرش عوض شده باشه مياد پشت سرمو يکی از اون خنده های مخصوص خودش(که من عاشقشمو) ميکنه و من بر ميگردم نيگاش ميکنم دلم ميخواد حسابی بغلش کنم و بوسش کنم ميگه آمی جون زياد بهش سخت نگير دختر خيلی خوبيه امروز حالش زياد خوب نبود رفتيم دکتر دکتر گفت حامله است!چشمکی ميزنه و ميگه داری مادربزرگ ميشی......

هیچ نظری موجود نیست: